راسپینا



به حانیه گفتم دیشب خواب آقای ت. رو دیدم که شلوارک چهارخونه پوشیده و وسط آزمایشگاه داره با جارو، تانگو می‌رقصه.

بعد آقای ت. اومد. اول که خودم تا دیدمش خنده‌م گرفت، چند دیقه بعد هم حانیه اومد بالاسرم و گفت خدا نکشتت الهه! فک کنم اونم تو روش خندیده‌بود.

خوشحالم که خوابم رو برا افراد بیشتری تعریف نکردم. وگرنه که بیچاره آقای ت.!

هفته‌ی پیش هم خواب آقای ن. رو دیدم که یه مورچه‌خوار آورده‌بود آزمایشگاه.  بعدم مورچه‌خواره مرد و آقای ن. دقیقا مثل یه پسربچه بغض کرد.

+هفته‌ی دیگه اصولا باید نوبت آقای ص. باشه. بعدش هم مینا و مهسا لابد.

+ اینا دانشجوهای دکترا هستن.

*. و در بیداری خنگ‌ترین موجود عالمم!


ساعت ۷ صبح بود و من حتی قبل از آلارم گوشیم بیدار بودم، اما اصلا دلم نمی‌خواست بلندشم برم مدرسه. داشتم فکر می‌کردم یه زنگ بزنم و بگم سرماخوردم و کل بدنم درد می‌کنه و این هفته نرم. بعد دیدم هفته‌ی دیگه هم سه‌شنبه تعطیله و این‌جوری دیگه خیلی بهم خوش می‌گذره! (توضیح این که فقط سه‌شنبه‌ها میرم مدرسه)

مشغول بحث و جدل با خودم بودم و در نهایت وقتی خواستم از جام بلند شم و کمردرد مانع شد، فکر کردم یه ساعت دیرتر برم. تا اون موقع بدن دردم هم بهتر میشه حتما. بعدم که برسم از قیافه‌م تابلو عه که سرما خوردم و احتمالا حتی خودشون معترض بشن که چرا اومدی؟! و بتونم زودتر برگردم.
تو اون یه ساعت علاوه بر این که سعی کردم بخوابم، داشتم به این فکر می‌کردم پس پروپوزالم رو کی بنویسم؟ تمرینی که امشب باید تحویل بدم رو چی‌کار کنم؟ کارت بانکم که دو هفته‌س گم شده رو کی برم دوباره بگیرم؟ موهای در شُرُفِ موخوره‌م رو کی برم کوتاه کنم؟ و .
بالاخره بلند شدم و دقیقا مثل تنبل‌های زوتوپیا شروع کردم به حاضر شدن و با خودم فکر کردم پنج‌شنبه باید به همه‌ی کارام برسم.
بعدم از سوراخ سنبه‌های خونه چند تا سکه‌ی پونصدی پیدا کردم که بتونم کرایه اتوبوس بدم :| و با خودم فکر کردم پنج‌شنبه حتما باید برم بانک و کارتم رو بگیرم و این چه وضعشه آخه؟! چرا پول نقد نداریم تو خونه؟! اما بعدش رفتم یه دور دیگه هر جایی که به فکرم می‌رسید رو گشتم، بلکه کارت مفقودم رو پیدا کنم. نشد که نشد.
دیگه داشتم به در خروجی نزدیک می‌شدم که برام ایمیل اومد. استاد بود. نوشته‌بود بیار اون پروپوزالت رو تحویل بده دیگه؛ فردا جلسه‌س!
البته که متنش این نبود، ولی همین برداشت می‌شد. مخصوصا این که ایمیل رو برا ۶ نفر فرستاده‌بود و بقیه رو با جملات جداگانه استثنا کرده‌بود! (یعنی مثلا نوشته‌بود آقای پ. شما به فلان دلیل لارم نیست، خانم م. شما هم به فلان دلیل لازم نیست، آقای م. و .) فقط من می‌موندم :|
برنامه عوض شد. منم که از خدام بود و فکر کردم بعد از تحویل پروپوزال، به تمرینی که شب باید تحویل بدم، می‌رسم. بعد با خودم گفتم چه خوب که تصمیم گرفتم یه ساعت دیرتر برم، وگرنه که الان پشت در مدرسه با ایمیل استاد مواجه می‌شدم و باید کل این مسیر رو برمی‌گشتم خونه و بعد دوباره راه میفتادم به سمت دانشگاه و کلی وقت تلف می‌شد. (مدرسه و دانشگاه دقیقا در خلاف جهت هم قرار دارن)
لپ‌تاپ رو چپوندم تو کیفم و دوباره خواستم راه بیفتم که به فکرم رسید سر راه بانک هم برم و کارتم رو بگیرم.
پس دوباره برگشتم تو اتاق و یه بار دیگه به امید یافتن کارت ملی همه جا رو گشتم. درست حدس زدید، من بلد نیستم کارت‌هام رو گم نکنم :|
حین گشتن به این فکر کردم که حالا خوبه به جای کارت ملی، خود کارت بانکیم رو پیدا کنم و . بله، در همون لحظه کارت بانکیم از تو جیبی که قبلا شونصد بار گشته‌بودمش، پیدا شد!
هیچی دیگه. اینا رو تو مسیر نوشتم و الان که رسیدم دانشگاه باید بشینم پروپوزال بنویسم بلکه همین هفته موضوع تصویب بشه و بره پی کارش!

+ فقط موند مسئله‌ی مو!

فرموده‌اند که:" اگه از چیزی می‌ترسی، شیرجه بزن توش!"*

منم خیلی بچه‌پررو طورانه به استاد گفتم دوشنبه تو نمی‌خواد درس بدی، خودم میام این مبحث رو میگم


+ نه، خداییش با خشوع و فروتنی و تواضع و اینا گفتم:))

+ وی مهارت عجیبی در بیچاره‌کردن خود داشت!

+ داشت ارائه من رو می‌پیچوند خب:))

* وقتی کلمات حدیث یادت نمیاد ولی مفهومش رو بلدی:))


یعنی در این دنیا کسی وجود دارد که عادات غذایی‌اش شبیه من باشد؟

سوسیس و کالباس و نوشابه دوست نداشته باشد، لب به پیاز نزند و از تک‌تک غذاها آن را جدا کند، عاشق سیر خام باشد ولی از سیر پخته حالش به هم بخورد، نخودفرنگی و فلفل دلمه‌ی پخته دوست نداشته باشد اما عوضش عاشق گل‌کلم و کلم‌بروکلی پخته‌شده باشد،چیپس معمولی* و پفک و پنیر پیتزا را به خاطر چربی‌اش نتواند تحمل کند اما به کله‌پاچه عشق بورزد و از سیرابی هم به شدت استقبال کند، و در آخر هر وقت در خانه تنها شد، به جای این که برود سراغ هله هوله، به هویج‌ها و قارچ‌ها و ساقه‌های کرفسی که توی یخچال هستند دستبرد بزند.

داریم آیا به نظرتان؟


+ داشتیم شیر می‌خوردم، یادم افتاد. شیر هم دوست داشته‌باشد ولی ماست نه!

* چیپس فقط کِتِل که البته آن را هم فعلا مدتی‌ست ممنوع کرده‌ام برای خودم.


وقتایی که یه قطار از بدبختی و بدشانسی و بدبیاری پشت سر هم تو زندگیم ردیف میشه، جوری که نمی‌دونم دیگه باید بخندم یا گریه کنم، خندیدن رو انتخاب می‌کنم. بعد راه میفتم تو خیابون و وقتی به یه جای خلوت و خالی از آدم رسیدم، سرم رو می‌گیرم سمت آسمون و با صدای بلند و همراه با خنده میگم: می‌بینی چه زندگی‌ای درست کردی برا من؟!

بعد دوتایی با هم می‌خندیم. به زندگی، به دنیا، به تک‌تک واگن‌های اون قطار.
انگار که اون کارگردان یه برنامه‌ی دوربین مخفی باشه و من بخوام بهش بگم می‌دونم کار خودته، دوربینت رو هم پیدا کردم! حالا بهم بگو همه‌ش الکیه. حالا بگو که تموم شده. که تموم میشه.
یا انگار که یه دوست صمیمی باشه که تو یه روز برفی هلم میده و من در حالی که پخش شدم روی زمین یخ‌زده و درد تو بدنم پیچیده، بهش نگاه می‌کنم و درحالی که از شدت خنده نمی‌تونم از جام بلندشم، دستم رو دراز می‌کنم به طرفش تا خودش بلندم کنه. همیشه می‌گیره دستم رو. همیشه خودش بلندم می‌کنه.

آزمایشگاهی که من در آن عضوم، کار آماری انجام می‌دهد. این که من در آمار چقدر ضعف دارم و چطور در این آزمایشگاه دوام آورده‌ام و چطور قرار است باز هم دوام بیاورم، خودش مسئله‌ی مهمی‌است، اما مهم‌تر از آن، رسیدن به این باور است که با اعداد  ارقام و فرمول‌های آماری و یک مشت توزیع نرمال و غیرنرمال می‌توان خیلی چیزها را پیش‌بینی کرد. این در واقع یک جورهایی پیش‌نیاز محسوب می‌شود. خب. واقعیت هم همین است. در همین مدتی که اینجا بوده‌ام، چندین مقاله راجع به این خوانده‌ام که توزیع‌های آماری چطور می‌توانند با درصد بالایی از دقت و درستی، نتایجی مثل نتایج آزمایش‌های عملی و حتی دقیق‌تر از آن‌ها تولید کنند.

برای همین است که اگر شما از من یا یکی از دوستانم که عضو همین آزمایشگاه است، بپرسید :«به نظرت چند نفر با اسم الهه و فامیل الف.(فامیل خودم را می‌گویم طبیعتا!) در سال ۷۳ متولد شده‌اند؟» بدون بررسی، در همان ابتدا واژه‌ی «کم» را می‌شنوید. و اگر این سوال را این طوری ادامه بدهید که:«خب، حالا به نظرت چقدر احتمال دارد یک نفر با دو تا از این الهه الف. ‌های متولد ۷۳ ازدواج کند؟ یعنی با یکی از آن‌ها ازدواج کند، بعد که از او جدا شد، برود با یکی دیگر از آن‌ها ازدواج کند.» بعد از چند لحظه با پاسخ «احتمالش صفره!» مواجه خواهید شد.

اما می‌دانید؟ این یکی نمونه‌ای از بی‌دقتی‌های آماری محسوب می‌شود. بهش می‌گوییم «False negative» یا «منفی کاذب». یعنی تست به ما می‌گوید چنین چیزی وجود ندارد، در حالی که در واقعیت وجود دارد. مقدارش در آزمایش‌های زیستی باید زیر یک درصد باشد، اما صفر نمی‌شود معمولا. یک مثال از «منفی کاذب» این است که بیمار سرطان داشته‌باشد، اما شما بهش بگویید «سالمِ سالمی! خیالت راحت!» می‌بینید اگر درصد این‌جور اشتباهات بالا باشد، چه فاجعه‌ای رخ می‌دهد؟

در مورد این سوال خاص که در بالا مطرح کردم هم، «منفی کاذب» رخ داده. یعنی عقل سلیم می‌گوید «چنین چیزی امکان ندارد! در واقعیت همچین چیزی نداریم! احتمالش صفر کلوین است!»  اما اسکنِ عقدنامه‌ی جدیدِ آن مرحوم** که الان جلوی چشمم است، می‌گوید پاسخِ منفیِ عقلِ سلیم، کاذب است و خلاصه‌ی کلام این که طرف جدی‌جدی رفته دوباره من را پیدا کرده و یک بار دیگر با من ازدواج کرده :|


+ همیشه فکر می‌کردم اگر زندگی‌ام را بنویسم، یک تراژدی از آب درمیاید، اما همین یک جمله‌ی آخر به تنهایی می‌تواند کلش را تبدیل به کمدی کند:)))


*عنوان اشاره‌ای‌ست به شروع و مقدمه‌چینی‌های بی‌ربط اینجانب برای بیان جمله‌ی آخر.

** آن مرحوم: آن مرحوم دیگر! چه بگویم؟



احتمالا یکی از مسائلی که هیچ‌وقت برا من حل نمیشه، قضیه‌ی بعضی از اعتراض‌هاست. مثلا اعتراض به آزادی ورود ن به استادیوم، یا اعتراض به زیست شبانه. اینایی که تجمع اعتراضی برقرار می‌کنن تصورشون از این جور آزادی‌ها چیه؟

مثلا فکر می‌کنن اگه ورود ن به استادیوم آزاد بشه، هر چند روز و با برگزاری هر بازی فوتبال یه پولی از حساب‌شون کم میشه و به اجبار یه بلیط بهشون فروخته میشه و بعدشم یکی میاد با باتوم هدایت‌شون می‌کنه به سمت استادیوم؟ یا مثلا تو طرح زیست شبانه یه گروه میان شب به شب با بیل از خونه بیرون‌شون می‌کنن و میگن یالا برید تو خیابون بچرخید؟
هیچ وقت این سوال به ذهن‌شون نمیاد که یکی دیگه که به من ربطی نداره، می‌خواد بره یه جایی که به من ربطی نداره، پس در کل به من ربطی نداره؟!
عجیبن آقا! خیلی عجیب!

صدای شجریان از گوشیم که مونده‌بود زیر دفتر انضباطی به گوش می‌رسید. یه جوری تنظیمش کرده‌بودم که فقط دور و بر میز خودم شنیده بشه. 

یکی از دخترا اومد تو دفتر و گفت:«چه بامزه کار می‌کنید! موقع کار آهنگ گوش میدید:) »

اول تعجب کردم چون آهنگ گوش دادن برای من دیگه از ارکان اصلی هر فعالیتیه، ولی بعد یادم افتاد خودم هم تو دوران دبیرستان هر وقت می‌رفتم دفتر آقای م. و صدای آهنگ می‌شنیدم، هم تعجب می‌کردم و هم ذوق‌زده می‌شدم. مخصوصا اگه شجریان بود.


* به سکوت سرد زمان، استاد شجریان


+ ۴- ۵ تا پست پیش‌نویس نوشتم امروز! اینم که الان دارم منتشر می‌کنم مال هفته‌ی پیشه! نمی‌دونم کی می‌خوام بقیه رو منتشر کنم:)))


گفته‌بودم خبر ندارم از خودم. گفته‌بودم "خودم" نشسته ته یه چاه و من از بالای چاه اصلا نمی‌فهمم چه حالی داره. گفته‌بودم فقط بعضی وقتا خیلی گریه می‌کنه و آب چاه میاد بالاتر، تازه می‌فهمم یه خبرایی هست و نمی‌فهمم چه خبر.

"خودم" خسته‌س. خسته از وعده‌هایی که بهش می‌دم. خسته از این که دائم دعوتش می‌کنم به صبر. صبر. صبر. الان بیشتر از دو ساله. هی بهش قول میدم که اگه تا فلان تاریخ صبر  کنه، همه چیز درست میشه. فلان تاریخ میاد و می‌گذره و هیچی درست نمیشه و "خودم" بیشتر فرو میره تو چاه و من هیچ طنابی ندارم که بیارمش بالا. ناچار بهش تاریخ دیگه‌ای رو وعده میدم. هم من میدونم وعده‌ها الکیه و هم اون. اما چاره‌ی دیگه‌ای هم مگه هست به جز صبر. صبر. صبر؟

حالا دو روز مونده تا آخرین تاریخی که بهش وعده دادم. نفس‌های هر دومون سنگین شده. ترس کل وجودمون رو برداشته از این که "اگه این بار هم نشه چی؟" از "خودم" خبر ندارم،اما من، ته دلم می‌دونم این تاریخ هم میاد و می‌گذره و هیچی درست نمیشه.

اون وقته که "خودم" دوباره ته چاهش رو می‌کَنه و میره پایین‌تر و دورتر میشه از من. یه جوری که باز هم سخت‌تر از قبل دستم بهش برسه. و از کجا معلوم؟ شاید یه روز اون قدر دور بشه و اون قدر فرو بره تو چاه که هیچ طنابی بهش نرسه.


مسئله‌ی اصلی این نیست که دیروز، در روز تولدم، هدیه‌ای که منتظرش بودم را از خدا نگرفتم. مسئله ناامیدی یا سرخوردگی یا دل‌شکستگی هم نیست. مسئله حتی این نیست که من این همه اطمینان را از کجا آورده‌بودم و چطور این قدر مطمئن بودم که این هدیه را خواهم گرفت.
مسئله این است که یادم نمی‌آید چه قولی به خودم داده‌بودم. یادم نمی‌آید که تصمیم گرفته‌بودم اگر هدیه را دریافت نکردم، چه کار کنم. یادم نمی‌آید قرار بود باز هم صبر کنم یا نه؛ و اگر «نه» ، به جای صبرکردن، چه کار قرار بود بکنم؟ قرار بود دوباره تیری در تاریکی رها کنم یا بند و بساط تیراندازی‌ام را جمع و جور کنم و دست بردارم از این خواستن؟ یادم نیست. و احساس عجیبی دارد این فراموشی.

+ شاید هم به عمد یادم نیست:)
+ راستی چند روز پیش تولد ۱۰ سالگی راسپینا هم بود. سن وبلاگم در سکوت خبری، دو رقمی شد!


داشتم فکر می‌کردم که اگه نیمه‌ی گمشده‌م اهل گوش دادن آهنگ‌های هوروش‌بند(؟) بود، احتمالا باید با شنیدن اون تیکه از آهنگ «ماه‌پیشونی» که میگه:«وقتشه که شماره‌ت رو بگیرم و زنگ بزنم» ، بالاخره تصمیم می‌گرفت شماره‌م رو بگیره و زنگ بزنه!

اما خب حیف که اهل گوش دادن این جور آهنگ‌ها نیست. از کجا می‌دونم؟ از اونجایی که اگه اهل گوش دادن این جور آهنگ‌ها بود، یا اگه مثل من اتفاقی این آهنگ رو یه جا می‌شنید و با خودش فکر نمی‌کرد «این جلف‌بازیا چیه که تو آهنگ‌ها یاد میدن؟!» دیگه نیمه‌ی گمشده‌ی من نبود!

نیمه‌ی گم‌شده‌ی من، اصولا باید طبق آهنگ‌های علیرضا قربانی عمل کنه. مثلا صبر کنه من بمیرم، بعد با سر بدوه رو به خونه‌مون:|

 بدین صورت:

علیرضا قربانی - هوای جنون

یا حالا به صورت‌های دیگه. ولی زنگ نمی‌زنه به هر حال!

 

+ واضحه دارم درس می‌خونم یا توضیح بدم؟!

+ وای من عاشق این آهنگم [عررررر]


بخش‌نامه‌ی جدید رو گذاشت جلوم و گفت:«ببین چی می‌خواد، تو یه فایل اکسل وارد کن.»

نگاه کردم. بخش‌نامه‌ی بسیج بود. اسم و تاریخ تولد و کد ملی و شماره‌ی دانش‌آموزای مدرسه رو می‌خواست. از قبل یه فایل داشتیم که تقریبا همه‌ی این اطلاعات رو داشت. فقط باید شماره تماس‌ها رو بهش اضافه می‌کردم. شروع کردم به تایپ شماره‌ها و پرسیدم:«الان این برا عضویت بسیجه؟ یعنی اجباریه که بچه‌ها عضو بسیج بشن؟»

گفت:«آره. ولی روح‌شون هم خبر نداره.» سری ت دادم و به کارم ادامه دادم.

***

یاد دوره‌ی خودمون افتادم. اون موقع‌ها فرم‌های عضویت رو می‌دادن به خودمون. حداقل اون‌جوری خبر داشتیم که داریم عضو میشیم. خبر داشتیم که مجبوریم عضو بشیم. یادمه بعد از این که فرم‌ها رو پخش کردن، دو سه نفر سریع فرم‌های خودشون رو پر کرن و تحویل دادن. بقیه‌مون مقاومت کردیم. یه هفته؟ دو هفته؟ حتی سه هفته! تا این که مجبور شدن تهدیدمون کنن. گفتن نمره‌ی آمادگی دفاعی‌تون از ۸ حساب میشه و حتما میفتید. ما هم که اون موقع خرخون بودیم و دنبال معدل بیست! من اون قدرها دل و جرات نداشتم، اما یکی دو نفر با همون تهدیدها هم فرم رو پر نکردن و معاون فرهنگی خودش فرم‌هاشون رو پر کرد.

***

وارد کردن شماره‌ها تموم شد. من با دست خودم ۹۸ نفر رو به آمار بسیج اضافه کردم. ۹۸ نفری که حتی روح‌شون هم از موضوع خبر نداشت و با شناختی که ازشون دارم، اگه دست خودشون بود، حتی ۸ نفرشون هم مشخصات‌شون رو وارد نمی‌کردن. من ۹۸ نفر رو به زور وارد آمار بسیج کردم، دقیقا مثل خودمون که به زور وارد آمار بسیج شدیم. که زیاد بشن. که ببالن به این تعداد زیاد. که فکر کنن «همه» هستن. و قلبم به درد اومد.




یهو به خودم اومدم و دیدم نوشته‌ی روی ماگم (عنوان پست) چقدر با کاری که دارم انجام میدم در تناقضه!

روز جمعه، دانشگاه، تصحیح برگه‌های میان‌ترم درسی که حتی خودم قبلا نداشتمش؛ اونم در حالی که فردا باید یه پروژه‌ی سنگین ناقص رو تحویل بدم!


توی آزمایشگاه،سه نفر بیشتر نبودیم. من و آقای نون و آقای قاف.
آقای قاف می‌خواست برای نمی‌دانم کی، کفش  reebok اصل بخرد و مثلا با صدای آرام (که من به وضوح می‌شنیدم:| )، داشت از آقای نون راهنمایی می‌خواست.
البته من هم بعد از ۵،۶ ساعت درگیری با یک مسئله‌ی زشت و بدقلق،حسابی خسته‌بودم و حواسم به همه‌چیز بود، غیر از مانیتوری که بهش خیره شده‌بودم!
آقای نون گفت:«من سالی یه بار لباس عوض می‌کنم! اومدی سراغ بدترین آدم! این سوالا رو باید از یکی بپرسی که خودش اهل پوشیدن این جور چیزها باشه!»
آقای قاف بلافاصله خم شد سمت زمین تا کفش‌های من را ببیند :|
اما خنده‌دارتر از کار او، جمله‌ی آقای نون بود که همان لحظه با نهایت اطمینان گفت:«نه، تو این آزمایشگاه از این مدل آدم‌ها نداریم!»
معلوم بود خودش قبلا سر فرصت کفش‌های همه را چک کرده :|

+ این‌ها کلا خاصیت‌شان این است. ساعت از ۶ عصر که می‌گذرد، قاطی می‌کنند! تازه شانس آوردیم دکتر میم چند دقیقه قبل رفته‌بود، وگرنه که از همه بدتر خودش بود:))))


چند روزیه که خبری ازش نیست.
امروز من مثل مرغ سرکنده دنبال کسی بودم که ازش خبری داشته باشه. بقیه اما عین خیال‌شون نبود. حتی وقتی گفتم چند روزه نیست، یکی دو نفر تعجب کردن«واقعا؟!» بالاخره یه نفر رو پیدا کردم که تا گفتم «ازش خبر داری؟» گوشی موبایلش رو درآورد و چند باری بهش زنگ زد و گفت «خبری نشد!» حالا دو تا بودیم! من نشسته‌بودم و با چشم‌هام اونو تعقب می‌کردم، اون هم با یه حالت کلافه‌ای داشت راه می‌رفت و هی زنگ می‌زد. به ۵، ۶ نفر زنگ زد و بعد از قطع آخرین تماس، بالاخره گفت «دکتر بهش استراحت مطلق داده».
دوست داشتم موضوع چیز دیگه‌ای باشه. اما از اون جایی که به محض غیبت آدم‌ها اولین احتمالی که به ذهنم می‌رسه «پیوستن به لقاالله» عه (واقعا دست خوم نیست!) ، به همین استراحت مطلق هم راضی شدم.

+ بعضی وقت‌ها این اندازه وابستگیم به آدم‌های دور و برم شدیدا باعث تعجب خودم میشه.


 چند وقت پیش به آقای ن. پیام دادم که داده‌های مربوط به ژن چند نفر رو برام بفرسته. در واقع پرسیدم «میشه برام بفرستید؟» و جواب این بود که «چطور؟» چون بالاخره شوخی که نیست! من ممکنه با داشتن اطلاعات مربوط به ژن چند نفر بمب اتم بسازم و حیات بشری رو به نابودی بکشونم!

اون قدر جوابش برام دور از انتظار بود که تا چند روز چت رو باز نکردم. بعد از چند روز هم باز کردم ولی چیزی نداشتم که بگم.

دیروز دوباره برگشتم سر همون کار و امروز دوباره بهش پیام دادم که لطفا داده‌هایی که می‌خوام رو برام بفرست و اگه لازمه می‌تونم با استاد هم هماهنگ کنم. با کمال تعجب، فهمیدم از پیام‌های قبلی ۲ ماه گذشته! ۲ ماه!

یعنی من ۲ ماه پیام اون بنده‌خدا رو دیده‌بودم و جواب نداده‌بودم. حالا اون پیامم رو دیده و جواب نمیده و من واقعا به خودم حق نمیدم قبل از این که دو ماه بگذره، پیگیر باشم :|

تنها مشکل اینه که نتیجه‌ی این کارم رو تا سه هفته دیگه باید تحویل بدم.


+ اون قدر این کاره رو الکی کش دادم که واقعا روم نمیشه آخر ترم تحویلش بدم :|

میگن زمان خیلی چیزها رو حل می‌کنه. راست هم میگن. خیلی غم‌ها با گذر زمان فراموش میشه، خیلی دلخوری‌ها با گذر زمان رفع میشه، خیلی از روابط با گذر زمان تغییر می‌کنه و .
شاید فراموش شدن یه غم مثل غم از دست دادن یه عزیز که هیچ کاری نمیشه براش کرد، اتفاق مثبتی باشه. یا از بین رفتن یه دلخوری الکی مثل اختلاف‌های خانوادگی عجیب و غریب. اما در کل وقتی به این موضوع فکر می‌کنم که زمان چقدر می‌تونه رو مسائل مختلف تاثیرگذار باشه، غصه‌م می‌گیره. در واقع غصه همه‌ی وجودم رو می‌گیره.
خیلی چیزهای مهم و قشنگ هم با گذر زمان فراموش میشن یا از بین میرن.
وقتی به این فکر می‌کنم که چیزی که یه زمانی به حد مرگ برام مهم بوده و مدت طولانی همه‌ی ذهنم رو درگیر کرده‌بوده، الان دیگه کوچکترین اهمیتی نداره، بلافاصله به این نتیجه می‌رسم که «چیزایی که الان برام مهمه هم در آینده هیچ اهمیتی نداره!» و بعد هم غصه‌م می‌گیره از این همه پوچی!

این مدت، این روزها، یا روزهایی شبیه به این روزها - که هی دارد بیشتر و بیشتر می‌شود - بیشتر از هر کسی، به شاعرها و کاریکاتوریست‌ها و خواننده‌ها غبطه می‌خورم. به این که چقدر راحت می‌توانند خشم و بغض‌شان را در هنرشان بریزند و شاهکار خلق کنند. برعکس کسی مثل من که واقعا نمی‌داند چه کار باید بکند با این حجم از نفرت و انزجار و کینه که در دلش تلنبار شده.


"الله مزار" را علیرضا قربانی منتشر کرد. در نیمه‌های آذر. و من از وقتی خواندم داستانش چه بوده، دیگر نمی‌توانم به آن گوش ندهم. نوحه‌ای‌ست برای این روزها که بشنوی و در دل گریه کنی و گریه کنی و گریه کنی.




به بابا میگم ساعت ۴ قراره جلسه تشکیل بدن. ولی ادارات رو گفتن باید وزارت بهداشت گزارش بده تا تعطیل کنن. تا شب هم احتمالا دوباره به ۲۰۰ می‌رسه شاخص آلودگی.

بابا میگه ۲۰۰ رو گفته‌بودن حد تخلیه‌س. کجا می‌خوان تخلیه کنن ۱۰ میلیون آدم رو؟

مامان به ترکی میگه حداقل ۳ روز طول می‌کشه.

بابا سوییچ می‌کنه به ترکی و خطاب به مامان میگه اصلا بخوان تخلیه کنن هم مردم با چی می خوان برن؟ فقط ماشین هست . خود این شاخص رو می‌بره بالاتر. این همه ماشین!

مامان باز به ترکی میگه آره، بعد هم ۳ روز همه گیر میکنن و تو اون هوا و خفه میشن!

به فارسی فکر می‌کنم :«چه راحت داریم می‌میریم!»


+ شاید بابا این خبر که چند شب پیش هم شاخص رفته‌بود رو ۲۰۰ و هیچ اقدامی نشد رو نخونده.


"قمر" که تخم گذاشت، خیلی خوشحال شدیم. منتظر جوجه‌اش بودیم و با محمدمتین نقشه کشیدیم که اگر واقعا از این تخم جوجه درآمد، اسمش را بگذاریم "قدم‌خیر". هم به اسم پدر و مادرش می‌آمد(قنبر و قمر)، و هم معنی خوبی داشت.
کار قمر این شده بود که روی تخم بنشیند و کار قنبر هم این که برایش غذا ببرد. کار ما هم این که هی ذوق کنیم از این که قرار است "قدم‌خیر دار" شویم.
چند روز که گذشت، اوضاع فرق کرد. قنبر به جای غذا بردن برای قمر، شروع کرد به زدن او. خوانده بودم که بعد از به دنیا آمدن جوجه، مرغ عشق نر این کار را می‌کند و چاره‌اش هم جدا کردن موقتی قفس است. اما حالا هنوز زود بود و اگر جداشان می‌کردیم، قمر دیگر نمی‌توانست به اندازه‌ی کافی روی تخم بنشیند و باید خودش می‌رفت و غذا می‌خورد. پس چاره‌ای نبود. قنبر باید در همان قفس می‌ماند.
تا این که یک روز بیدار شدیم و دیدیم کف قفس چند قطره خون ریخته و سر قمر هم خونی شده. نمی‌دانید چه حال بدی بود. به شدت ترسیده‌بودم. فکر می‌کردم اگر همین الان جدا نشوند قمر می‌میرد. دیگر نمی‌شد صبر کنیم. قفس دیگری نداشتیم.یک سبد برداشتم و دمر کردم و قنبر را گرفتم و گذاشتم زیر سبد. برایش آب و دانه هم گذاشتم.
بابا که رسید خانه گفت: به جای این کار باید تخم را برمی‌داشتی. بعد هم رفت که تخم را بردارد و دستش خورد به سبد و سبد افتاد و . مرغ از قفس پرید. در واقع قنبر از سبد فرار کرد.
قمر ماند و زخم روی سرش و تخمی که دیگر جوجه نمی‌شد و جفتی که پریده و رفته‌بود. شاید قمر آن روز غمگین‌ترین مرغ عشق دنیا بود. با زندگی‌ای که طی چند ساعت از این رو به آن رو شده‌بود.
قمر مدتی تنها ماند و ما هم نمی‌دانستیم چه کار باید بکنیم. اگر یک مرغ عشق نر می‌خریدیم ممکن بود با هم جفت نشوند. تنها هم که نمی‌شد بماند طفلک. باید می‌بردیم می‌دادیم به فروشنده و اگر می‌خواستیم یک جفت مرغ عشق جدید می‌خریدیم. اما خب دلمان نمی‌آمد.
تا این که یک روز بابا با یک قفس کوچک که یک مرغ عشق در آن بود آمد خانه و گفت فلان فامیل که از محمدمتین ماجرای قنبر را شنیده، رفته این را خریده.
اول با خودم فکر کردم عجب بی‌فایده! اگر جفت نشوند باید هر دو را ببریم پس بدهیم. اصلا از کجا معلوم این یکی هم ماده نباشد؟ این تجربه را از قبل داشتیم. مرغ عشق‌های قبلی آن قدر توی سر و کله‌ی هم زدند و جفت نشدند که حتی شک کردیم شاید هر دو از یک جنس باشند و چون نمی‌دانستیم کدام نر است و کدام ماده، اسم‌شان را گذاشتیم "حشمت" و "نصرت". بعد هم بردیم پس‌شان دادیم و قنبر و قمر را گرفتیم.
خلاصه که مرغ عشق جدید را بردم توی قفس قمر و اتفاقی که افتاد کاملا غیر منتظره بود. مرغ عشق جدید یا به عبارتی "قنبر۲" که حالا به اختصار همان "قنبر" صدایش می‌کنیم، به محض ورود به قفس، از ظرف دانه‌ها دانه برداشت و برد گذاشت توی دهن قمر( این همان حرکت معروف مرغ عشق‌هاست که به نظر می‌رسد نوک هم را می‌گیرند. در واقع مرغ عشق نر با این کار به مرغ عشق ماده نشان می‌دهد که می‌تواند برایش غذا ببرد و او می‌تواند با خیال راحت روی تخم‌های آینده‌شان (!) بنشیند). یعنی از راه نرسیده جفت شدند.
حالا قمر و قنبر جدید چند ماهی هست که با هم زندگی می‌کنند و قنبر بیشتر از آن که بال و پر خودش را تمیز کنید ، به قمر می‌رسد و دائم در حال تمیز کردن سر و کله‌ و پرهای قمر است و هر بار که دانه می‌خورد برای قمر هم دانه می‌برد. گاهی هم دوتایی می‌نشینند کنار ظرف و نوبتی دانه می‌خورند و ما ذوق می‌کنیم. قنبر۲، با قنبر خیلی فرق می‌کند؛ خیلی زیاد! و قمر خوشبخت شده‌است. حسابی!
برای همین است که این دو تا مرغ عشق برای من خیلی مهم هستند. مهم‌تر از دو پرنده یا حتی دو هم‌خانه. 
وقت‌هایی که دیوانه می‌شوم و می‌زند به سرم و فکر می‌کنم بدبخت‌ترین موجود عالمم، یک جورهایی دیدن‌شان به من یادآوری می‌کند که من هم می‌توانم قمر باشم و "قنبر۲" یک روز از یک جایی، خیلی غیرمنتظره از راه خواهد رسید و "قمر" که یک روز غمگین‌ترین مرغ عشق دنیا بوده، می‌تواند مثل یک مرغ عشق معمولی یا حتی خوشحال‌تر از معمولی، با او یک زندگی خوب تشکیل بدهد.

+ حالا البته اگر اسمش قنبر نباشد ممنون می‌شوم :دی
+ گفتم کمی متفاوت بنویسم! البته این که سه شب است قفس قنبر و قمر در اتاق من است و همین الان هم این عزیزان ورِ دلم هستند هم بی‌تاثیر نبوده.
+ سمت راستی قمر است، سمت چپی هم قنبر:

مادربزرگ که حالا بعد از یکی از اقدام‌های انقلابی من، دست از آرزوی ازدواج و صحبت راجع به این موضوع برداشته، این چند وقت هر بار منو می‌دید راجع به این که قبلا زمانی تو مدرسه کار می‌کردم و چرا الان دیگه نمیرم می‌پرسید و بعد هم توصیه می‌کرد که حتما دوباره پیگیر بشم تا بعد از تموم شدن دانشگاهم بتونم تو مدرسه کار کنم و بعدتر هم تاکید می‌کرد که برای من چه کاری بهتر از معلمی؟

این بار منتظر بودم دوباره این بحث راه بیفته تا بگم برگشتم مدرسه و یه کارایی دارم می‌کنم. و فکر می‌کردم گفتن همین جمله و نگفتن این که کارم تو مدرسه موقتیه باعث میشه خیال مادربزرگ هم از زندگی من راحت بشه.

اما این بار مادربزرگ بعد از دو جمله سلام و احوال‌پرسی گفت:" تو همون دانشگاه یه کار برا خودت پیدا کن دیگه!"

گفتم "آره، حتما همین کارو می‌کنم. درسام یه کم سبک بشه، بعد."


برای اولین بار رفته‌بودیم خانه‌ی سعید که تازه از مستاجری رها شده. ننه هم آنجا بود و هر چند دقیقه یک بار می‌گفت :«خونه‌ی آدم قد مستراح باشه، اما مال خودش باشه!» آخر یکی از جمع گفت:«حالا این چیه هی تکرار می‌کنی؟ بگو قد لونه‌ی مرغ مثلا. چرا هی میگی مستراح؟» ننه گفت:«از قدیم همین‌جوری میگن.» مادربزرگ گفت:«نه والا. از قدیم میگن خونه‌ی آدم قد لونه مرغ باشه، ولی مال خودش باشه. مستراح نمیگن» اما ننه قبول نکرد.

چند دقیقه بعد بحث متراژ خانه شد و ننه گفت:«اینجا خیلی بزرگه. سه تا توالت داره!» در گوش مامان گفتم:«توی ذهن ننه، واحد اندازه‌گیری خونه، دست‌شوییه کلا!»

چند دقیقه بعد هم بحث عمل چشم مامان شد و این که مردمک چشمش تنگ بوده و با لیزر کمی بهتر شده و الان که بزرگتر شده، بهتر می‌بیند. سعید گفت :«آدم چشمش اندازه‌ی مستراح باشه، اما مال خودش باشه!»

الان دو ساعتی می‌شود که دارم به این جمله‌ی احمقانه می‌خندم!


اولش صدای آروم فرزانه بود که اومد تو کلاس و گفت آرش و پونه هم تو اون هواپیما بودن.
بعد لیست ایسنا بود که به امید "پیدا نکردنِ" این دو تا اسم و اسم‌های آشنای دیگه گشتم و همین که می‌خواستم به فرزانه بگم خبری ازشون نیست و خیالش راحت باشه، تو صفحه‌ی آخر، اسم‌هاشون به چشمم خورد.
بعد اسم اونا، همراه ۱۲ تا اسم دیگه بود که کانال دانشگاه اعلام کرد.
بعد دیدن استوری بچه‌های دانشکده بود و همون اسامی که هی تو استوری‌ها تکرار می‌شد.
بعد زمزمه‌های آدم‌های مختلف توی دانشکده: "سه روز پیش عروسی‌شون بود". 
اما ضربه‌ی آخر، چهار تا قاب عکس با روبان مشکی و خنده بود و چند تا شمع و سه تا سینی پر از خرما و حلوا تو لابی دانشکده.
ضربه‌ای که وادارم کرد از ساختمون دانشکده بزنم بیرون، بلکه بتونم نفس بکشم.

+ من که دورادور می‌شناختم‌شون. خدا به خانواده و دوستاشون صبر بده.
+ احساس می‌کنم پُر شدم و دیگه هیچ جایی برای هیچ خبری تو سرم باقی نمونده.

بچه که بودم، وقتی بابا از اداره می‌آمد، سلام می‌کردم و او همیشه در جوابم می‌گفت: "سلام به روی ماهت، به چشمون سیاهت!" و من همیشه فکر می‌کردم چشم‌هایم سیاه است. یعنی اصلا به ذهنم هم خطور نمی‌کرد چشم‌هایم رنگ دیگری داشته باشند. حسابش را بکنید، من روزی چند بار توی آینه خودم را می‌دیدم، اما نمی‌دانستم چشم‌هایم سیاه نیست. آن هم این همه وقت!

شاید باورکردنی نباشد، اما اولین باری که فهمیدم چشم‌هایم سیاه نیست، اول دبیرستان بودم. همان روزی که با بچه‌های مدرسه داشتیم راجع به رنگ چشم حرف می‌زدیم و من تا گفتم: "چشم‌های من که سیاهه"، یکی گفت :"مزخرف نگو، تو چشمات عسلیه!" و بقیه هم تایید کردند.

می‌دانید، سیاه که هیچ، حتی قهوه‌ای تیره و معمولی هم نه، قهوه‌ای کمرنگی که بعضی‌ها بهش می‌گویند عسلی!

هنوز که هنوز است وقتی بابا از اداره می‌رسد، اگر خانه باشم و سلام کنم، جوابش همین است:" سلام به روی ماهت، به چشمون سیاهت!"


امشب آرزوهایم را گم کردم. درست زمانی که فکر می‌کردم جایشان امن است و دو قدم هم برای نزدیک شدن به آن‌ها برداشته‌ام، آرزوهایم گم شدند.

وحشت تمام وجودم را گرفت. حسی که داشتم قابل وصف نیست. سراسیمه همه جا را گشتم و دست آخر، ناامید زل زدم به کتابخانه‌ام. آرزوهایم گم شه‌بودند. با ناباوری زمزمه می‌کردم:«آرزوهایم. آرزوهایم کجا هستند؟. واقعا گم‌شان کرده‌ام؟» از سر تا پایم منجمد شده‌بود. قلبم داشت از جایش کنده می‌شد. حالا که آرزوهایم نبودند، به چه امیدی باید زندگی می‌کردم؟ دلم را به چه چیزی خوش می‌کردم؟ آن‌ها را کجا گذاشته‌بودم؟ اصلا این دو قدمی که برداشتم، حالا دیگر به چه دردی می‌خورد؟

یک بار دیگر تک‌تک دفترچه‌هایم را ورق زدم. دفترچه‌هایی که طی دوره‌های مختلف زندگی‌ام، نقش سنگ صبورم را داشته‌اند و مطمئن بودم شرح آن روز ایده‌آل در سال ۱۴۱۰ را توی یکی از همین‌ها نوشته‌بودم. نوشته‌بودم تا اتفاق بیفتد.

اما خبری نبود. با ناباوری دوباره زل زدم به کتابخانه‌ام تا شاید دفترچه‌ی دیگری پیدا کنم. یا یک سررسید قدیمی. می‌دانستم که توی این روزهای سیاه، اگر آرزوهایم را هم نداشته باشم، دیگر دلیلی نمی‌ماند برای زندگی.

و حالا انگار دیگر دلیلی نمانده‌بود برای زندگی. با خودم گفتم دوباره می‌نویسم اما خودم هم می‌دانستم که این کار را نخواهم کرد. می‌دانستم همان یک بار هم بعد از کلی تلاش و با یک دنیا ترس و لرز آن چند صفحه را نوشتم. ترس از این که آرزوهایم اشتباه باشند. اما بالاخره که تصمیم گرفته و نوشته‌بودم. چرا باید گم می‌شدند؟ لحظات سخت و عجیبی بود. انگار که بهم گفته باشند هیچ وقت به این آرزوها نخواهی رسید. آن هم حالا که من فکر می‌کردم کمی بهشان نزدیک شده‌ام.

مغزم دیگر کار نمی‌کرد. فکر کردم شاید اصلا توی دفتر ننوشته‌باشم. شاید توی یک کاغذ نوشتم و کاغذ گم شده. به عنوان آخرین امید، لای چک نویس‌هایی که در کمد میز تحریرم بود را هم گشتم.

همان‌جا بود. یکی دیگر از همان دفترچه‌های سنگ صبور. دفترچه‌ای که اصلا یادم رفته‌بود دارمش. بازش کردم. خودش بود. یک نوشته‌ی سه صفحه‌ای با تاریخ ۱۴۱۰.

باز یک احساس وصف نشدنی وجودم را گرفت. انگار که آرزوهایم را پس داده‌باشند و بهم گفته باشند به آن‌ها خواهم رسید.


دکتر میم که داور خارجی آقای قاف بود، بنده خدا را گرفته بود زیر مشت و لگد. یعنی هر یک اسلایدی که آقای قاف جلو می‌رفت، دکتر میم می‌گفت «اینا که مزخرفه!»
البته این مربوط به روز دفاع نبود. مربوط به دو روز قبل از دفاع بود. آقای قاف اسلایدهای دفاعش  را آورده بود که دکتر میم ببیند. آخر دکتر به ما اشاره کرد و گفت :«اصلا حالا که حرف منو قبول نداری، پروژه‌ت رو برا اینا توضیح بده. بهت بگن ایرادش چیه.اصلا ارزیابی‌ها و امتیازها غلطه!» آقای قاف شروع کرد به توضیح دادن پروژه برای ما. ضمن توضیحش، دکتر میم می‌گفت ایرادها کجاست و من و مینا و مهسا هم تایید می‌کردیم یا باز سوال می‌پرسیدیم.
مینا پرسید:«این سیستم امتیازدهی که استفاده کردید دقیقا چیه؟»، قبل از این که آقای قاف جواب مینا را بدهد، دکتر گفت:«امتیازدهیِ مزخرف!» آقای قاف که گوش‌هایش از شدت عصبانیت قرمز شده‌بود، چشم‌غره‌ای به دکتر رفت و رو کرد به مینا. دکتر با خنده رو به من ادای بریدن سر را درآورد که یعنی سرش را می‌برم! آقای قاف به مینا جواب داد:«بله، یه امتیازدهی مزخرف انجام دادیم، بعد براساس امتیازدهی مزخرف، داده‌ها رو مرتب کردیم، هر کدوم که امتیازِ مزخرفش از همه بیشتر بود رو انتخاب کردیم و به عنوان نتیجه گزارش دادیم!» بعد هم بلند شد و رفت توی اتاق کوچک کنار آزمایشگاه و شروع کرد به نماز خواندن. یک دقیقه بعد، صدای اذان مغرب از مسجد دانشگاه آمد.
دکتر که در این فاصله داشت با مهسا راجع به پروژه‌ی آقای قاف حرف می‌زد، زد زیر و خنده و گفت:«این چرا قبل از اذان رفت نماز خوند؟! خیلی اذیتش کردیم فک کنم! خیلی قاطی کرد!»

دفاع آقای قاف دیروز  هم‌زمان با امتحان من بود و نشد بروم ببینم آنجا چه بلایی سرش آورده‌اند. اما موقعی که داشتیم شام دفاعش را می‌خوردیم، گفت :«دفاعم ۲ ساعت طول کشید. بیست دقیقه من پروژه رو توضیح دادم، یک ساعت و چهل دقیقه دکتر سوال کرد!» دکتر گفت:«دیگه دیدم باز گوشات داره قرمز میشه، ولت کردم!»
آقای ت. گفت:«دو سال دکتر رو بردی، آوردی، آخرش شد این!» آقای قاف گفت:«امشب که سر اتوبان پیاده‌ش کردم متوجه میشه!» دکتر گفت:«هنوز یه امضا دیگه باید از من بگیری، حالا هم بلند شو بریم!»

همیشه برایم سوال است که در سر یک پسربچه مثل محمدمتین چه می‌گذرد. هر اتفاق خاصی که می‌افتد، دلم می‌خواهد بدانم او راجع به آن چه فکری می‌کند.حالا چه یک موضوع ی مثل اتفاقات این چند وقت باشد (که خب ما در خانه راجع به آن صحبت نمی‌کنیم اما حتما به گوشش خورده)، چه یک اتفاق خانوادگی مثل از دست زفتن یک عزیز باشد، چه  چه یک جمله‌ی ساده در کتاب تاریخ مدرسه‌اش.
بدبختانه به هیچ وجه نمی‌توانم افکار خودم در آن سن و سال را به یاد بیاورم و تصور کنم محمدمتین هم شبیه آن موقع‌های من فکر می‌کند. البته وقتی من در آن سن و سال بودم، این قدر اتفاقات مختلف نمی‌افتاد. اما گهی فکر می‌کنم اگر به یاد می‌آوردم هم اصلا فایده‌ای نداشت. چون این بچه کلا در یک عالم دیگر سیر می‌کند. مثالش هم همین‌ امروز که مامان داشت سوال‌های کتاب تاریخ را برایش دوره می‌کرد و وقتی پرسید تمدن ایران چند سال پیش به وجود آمد؟، محمدمتین با بی‌خیالی گفت: ۴ سال پیش!
نمی‌دانم اصلا این جمله برایش معنی داشت و اصلا به این فکر کرد که این‌طوری خودش ۶ سال از تمدن ایرانی بزرگتر است یا نه!

مردک به خیال خودش داشت قهرمان بازی درمی‌آورد و انتظار داشت با تشویق جمعیت مواجه شود. میکروفن را گرفت و اعلام کرد:«من اگر دیشب شماها را در میدان آزادی می‌دیدم، برخوردم با شما فرق داشت و قطعا مقابل شما قرار داشتم. ولی حالا بیایید با هم حرف بزنیم!» از توی جمعیت کسی فریاد زد:«یعنی دیشب تو میدون اگه بودیم می‌زدیمون؟!» یکی دیگر گفت:«یعنی دیشب اونجا بودی؟! جلوی مردم؟!»

تایید کرد. جمعیت نگذاشتند حرف بزند.

معلوم نبود چی توی آن مغز نداشته‌اش می‌گذشت که فکر کرده‌بود باید بیاید چشم توی چشم جمعیت از این که دیشب توی میدان آزادی مردم را می‌زده حرف بزند. می‌دانید؟ بعضی‌ها آن قدر وقیح هستند که که خود کلمه‌ی «وقیح»، نیست! و از این حجم وقاحت نمی‌دانم سرم را باید کجا بکوبم.


یه بار داشتم با یکی از دوستام حرف می‌زدم، دقیقا تو همون دوره‌ای بود که کارشناسی داشت تموم می‌شد و بچه‌ها یکی یکی داشتن اپلای می‌کردن و می‌رفتن. گفتم:«هر وقت از رفتن بچه‌ها بغضم می‌گیره یا به این که خودم جا موندم فکر می‌کنم، یاد نسل باباهامون میفتم که اونا هم تو جبهه دوستاشون رو از دست می‌دادن و احساس جا موندن می‌کردن. البته می‌دونم تو این دو تا موضوع خیلی تفاوت هست  ولی حس از دست دادن و جا موندن تو جفت‌شون مشترکه. یه جورایی انگار داریم همون چیزی که نسل قبلی تجربه کرده رو یه جور دیگه تجربه می‌کنیم.»
منقلب شدن دوستم و بغضش رو به خاطر این که گفتم شهید، دیدم. گفت:«می‌فهمم چی میگی. ولی واقعا قابل مقایسه نیست خب. اونا شهید شدن. کلا دلایل و اهداف رفتن‌شون فرق داشت.»
دوباره گفتم:«اونو که می‌دونم. ولی اشتراک‌شون تو حسی هست که بقیه دارن. از دست دادن و جا موندن.»
***
از وقتی به مسافرهای هواپیمای اوکراینی عنوان شهید دادن، هی یاد اون مکالمه میفتم. مسافرهای ایرانی اون هواپیما، همه‌شون از اونایی بودن که رفته‌بودن و حالا به همه‌شون میگن شهید.

+ هر چند که هنوز کلی سوال راجع به اون فاجعه و بقیه‌ی فاجعه‌ها تو سرمه و هیچ جوره نمی‌تونم هیچ کار خاصی بکنم.
+ نظرتون راجع به «شهادت» چیه؟ با چه معیاری به آدم‌ها میگن شهید؟

«.آدمی در این چهار روز عمر چه چیزهای غریبی که نمی‌بیند. آن از ملاقات عمر و ابوبکر و این هم از عیادت ن مهاجر و انصار. پیکر را غرق زخم می‌کنند و می‌آیند به عیادت زخمی! نشتر بر جگر فرو می‌برند و بعد، از حال و روز جراحت سوال می‌کنند. کاش بیایند برای زخم زدن، لااقل جای سالم را برمی‌گزینند. می‌آیند به عنوان مرهم گذاشتن و درست بر روی زخم می‌نشینند.»

این بخش از کتاب که راجع به عیادت عمر و ابوبکر و ن مهاجرین و انصار از حضرت فاطمه‌(س) بعد از مجروح کردن‌شون هست رو داشتم می‌خوندم و یاد تشییع جنازه‌های بعد از زدن هواپیما افتادم. 

یاد اون مادر که دور از قبر بچه‌ش و از پشت داربست‌ها داشت می‌گفت «هیچ کاری نکنید، فقط ول‌مون کنید». یاد پدری که تو مسجد دانشگاه می‌گفت «بچه‌های ما رو زدن، بعد ما رو مجبور کردن بریم از قاتل‌شون تشکر کنیم». یاد یادداشت حامد اسماعیلیون و یاد خیلی چیزهای دیگه.

«.غم به جراحت می‌ماند، یک‌باره می‌آید اما رفتنش، التیام یافتنش و خوب شدنش با خداست. و در این میانه، نمک روی زخم و استخوان لای زخم و زخم بر زخم، حکایتی دیگر است. حکایتی که نه می‌شود گفت و نه می‌توان نهفت. حکایت آتشی که می‌سوزاند، خاکستر می‌کند اما دود ندارد، یا نباید داشته‌باشد.»


+ تسلیت برای بانوی مظلومی که هرروز داره شهید میشه.

* عنوان کتابی از سید مهدی شجاعی، انتشارات نیستان


به یک نفر نویسنده‌ی سریال‌های آبکی جهت آب بستن به یک مقاله‌ی ۳ صفحه‌ای برای تبدیل آن به ۱۰ صفحه تا امشب نیازمندیم.

شرایط: مسلط به زبان انگلیسی


+ حالا فکر نکنید اون ۳ صفحه هم آماده‌س ها. اونم هنوز ننوشتم:|


دو ساعت بعد نوشت: محدودیت عامل پیشرفت. ظاهرا خودم هم تو آب‌بندی مهارت‌هایی دارم!


تنها که میشم، اولین اتفاقی که میفته اینه که  زمان و مکان معنی خودشون رو از دست میدن. دیگه مهم نیست کی ناهار می‌خورم، کی شام می‌خورم، کی می‌خوابم، کی بیدارم میشم، روز کجا هستم، شب کجا می‌خوابم، کجا غذا می‌خورم یا کجا مسواک می‌زنم. این‌جور وقتا تنها چیزی که هنوز مثل قبله، نمازه که خب زمانش دست من نیست دیگه.

میز تحریر تاشو میتونه گوشه‌ی هال باشه و روش پر باشه از وسایل بی‌ربطی مثل کرم مرطوب‌کننده و من این طرف هال در حالی که تو رخت‌خوابم نشستم و لپ‌تاپم رو گذاشتم رو بالشم و سینی غذا کنار دستمه، کارامو انجام بدم.

در حالت عادی البته اسم این وضعیت رو میذارم شگی و می‌دونم حتی این که باید چند روز پشت سر هم تمام مدت پای یه پروژه بشینم هم  نباید توجیهش کنه. اما وقتایی که تنهام، از این رهایی نسبی از قید زمان و مکان به شدت لذت می‌برم. این حس که دارم «تمام» تمرکز و وقتم رو به یه کار خاص اختصاص میدم خیلی به نظرم جالب و خوبه.

آخرش هم این میشه که بعد از آپلود پروژه تو دقیقه‌های آخر، بلند میشم و عمیق‌ترین تمیزکاری‌های عمرم رو انجام میدم و بعد با خیال راحت می‌گیرم می‌خوابم.


بیاید برای چند ثانیه تصور کنیم که شما «کدِ پروژه‌ی من» هستید که از ظهر داشتید درست کار می‌کردید و الان یه دفعه و به دلایل نامعلوم، دیگه کار نمی‌کنید.

متصور شدید؟

خب، حالا بیاید بگید از من انتظار دارید چه غلطی بکنم که کار کنید؟ :|


روزهام به مبهم‌ترین شکل ممکن دارن می‌گذرن. اوضاع عجیبیه که حتی نمی‌تونم وصفش کنم. همه چی قروقاطیه و به دلایل نامعلومی دارم انتظار یه اتفاق نامعلوم رو می‌کشم. برعکس همیشه، زمان داره به شدت کند می‌گذره.

غم عمیقی رو احساس می‌کنم که نمی‌تونم تشخیص بدم عمقش چقدره و این باعث میشه اتفاقات روزمره و معمولی مثل دیدن یه قیافه‌ی آشنا تو دانشکده هم شادی‌های خیلی بزرگ به نظرم بیان. اینه که درگیرم با غم‌ها و شادی‌های شدید. یه جور پارادوکس. نمودار سینوسی با فرکانس خیلی بالانه. یه تابع دیریکله که با نگاه اول به نظر میاد تابع نیست. یک لحظه بالای محور x و لحظه‌ی بعد، زیرش.

روزهام دارن این طور می‌گذرن. به مبهم‌ترین شکل ممکن.


x نشسته‌بود تو آزمایشگاه و داشت ریز به ریز برنامه‌هایی که برای آینده‌ش داره رو برای y توضیح می‌داد. (xمذکر و y مونث). من هم تنها شخص باقی‌مونده تو آزمایشگاه بودم و کاملا احساس "خرمگس معرکه" بودن داشتم و تو اون لحظات تنها آرزوم این بود که توی یکی از سریال‌های صدا و سیما باشیم و x دست کنه تو جیبش و یه اسکناس بده به من و بگه: عموجان، برو برا خودت یه بستنی بخر که تا من دارم با خاله حرف می‌زنم حوصله‌ت سر نره!


* اشاره به نقش اینجانب در فضای توصیف شده!


چند ماه پیش، وقتی که از حضور نه‌ی آقای الف. تو خونه‌ی خاله‌م و اون بعدازظهر عجیب نوشتم و بعد هم گفتم که خوشحالم که جای بچه‌هاش نیستم و مجبور نیستم چیزی رو قضاوت کنم، به هیچ وجه فکر نمی‌کردم یک بار دیگه توی این وبلاگ راجع به آقای الف. چیزی بنویسم. و خب به هیچ وجه هم فکر نمی‌کردم اگه قرار باشه باز چیزی راجع بهش بنویسم، اون چیز این باشه:

بچه‌هاش هم دیگه لازم نیست چیزی رو قضاوت کنن. چون آقای الف. دیشب فوت کرد. بر اثر کرونا.


+ یه صلوات یا فاتحه اگه بخونید ممنون میشم. خدا همه‌ی رفتگان رو رحمت کنه.

+ داشتم دنبال لینک اون پستی که راجع به آقای الف. نوشته بودم می‌گشتم (این لینک)، رسیدم به یه سری خاطرات روزمره از آزمایشگاه و برای صدمین بار به این نتیجه رسیدم که چقدر دلم تنگ شده برای همون اتفاقات روزمره و اون آزمایشگاه.


تو بات ناشناس تلگرام از سر کنجکاوی گزینه‌ی " منو به یه ناشناس وصل کن" رو انتخاب کردم و با خودم فکر کردم تهش بلاکه دیگه!
حین این که ربات داشت دنبال فرد ناشناس می‌گشت فکر کردم آدم به یه ناشناس که حتی جنسیتش رو نمی‌دونه چی می‌تونه بگه؟ اصلا مگه میشه با یه ناشناس حرف بزنی و ناشناس بمونی؟ چه مکالمه‌ای باید داشته باشی که بعدش همچنان ناشناس باشی؟!
تو همین فکرا بودم که این پیام اومد "asl midi?" هم‌زمان که داشتم گزینه‌ی قطع مکالمه و بلاک رو انتخاب می‌کردم، از این که حتی نمی‌دونم این سه تا حرف مخفف چیه خنده‌م گرفت!

+ فقط می‌دونم یه تعدادی مشخصات رو با اینا می‌گیرن.
     ++ در همین حد پاستوریزه!
+ الان طرف داره با خودش میگه این چه دیوونه‌ای بود دیگه؟!

ابتدایی که بودم، باید ساعت ۹ می‌خوابیدم. تا جایی که یادمه، به ظاهر کاملا این قانون رو رعایت می‌کردم. اما فقط «به ظاهر». معمولا می‌رفتم توی تختم و پتو می‌کشیدم روی سرم و با هر چیزی که ذره‌ای نور از خودش ساطع می‌کرد، کتاب می‌خوندم. گاهی چراغ مطالعه رو به برق می‌زدم و از ترس این که چسبیدنش به پتو باعث آتیش‌سوزی بشه، با کلی سختی پتو رو بالاتر نگه می‌داشتم. گاهی هم چراغ قوه‌م باتری داشت و می‌تونستم ازش استفاده کنم. اما اینا تازه آخر امکاناتم بود. وقتی که این ها نبود، مثلا لامپ چراغ‌ مطالعه می‌سوخت یا باتری چراغ‌قوه تموم می‌شد، از یه جاکلیدی یا سات رومیزیم که چراغ داشت استفاده می‌کردم یا خودکاری که با فشار دادن نوکش یه چراغ تهش روشن می‌شد. بله، نوکش رو به دستم فشار می‌دادم تا چراغش روشن بمونه. یادمه که حتی یه جاکلیدی شب‌رنگ داشتم که با اون هم کتاب خوندم! هر چند که فقط چند دقیقه به اندازه‌ی کافی نور داشت!
سال دوم دبستان که بودم، بابا یه مجموعه کتاب ۱۰ جلدی «قصه‌های شب» از انتشارات بنفشه برام خریده‌بود و مدتی پمشغول خوندن اون‌ها بودم. یه شب قبل از خواب، جلد ۴ این مجموعه رو برداشتم و شروع کردم به خوندن. یکی دو تا از داستان‌ها رو خوندم و رسیدم به یه داستان ۳،۴ صفحه‌ای. داستان پیرزنی بود که پسرهاش رو از دست داده‌بود و خیلی از خدا گله داشت به خاطر این موضوع. یه شب پیرزن خوابش نمی‌بره و آخر شب از خونه می‌زنه بیرون و می‌رسه به یه جایی که صندلی چیدن و پر از آدمه و البته آدم‌ها کمی رنگ‌پریده هستن. تعجب می‌کنه از این که نصف شب چنین تجمعی هست و می‌شینه رو یکی از صندلی‌ها تا ببینه چه خبره. چند دقیقه بعد، مردی که به یه چرخ بزرگ بسته‌شده بوده رو میارن بین جمعیت و همه دلشون براش می‌سوزه و بعد می‌فهمن خلافکار بوده و این مجازاتشه. پیرزن دقت می‌کنه و می‌بینه که اون مرد یکی از پسراشه. اتفاقات مشابه با چند نفر دیگه تکرار میشه و آخر پیرزن از یکی می‌پرسه که قضیه چیه؟ اینا چرا این‌جوری هستن؟ پسرهای من که مردن و . و یه نفر براش توضیح میده که اینا آینده‌ی پسرای تو بود. اگه زنده می‌موندن، هیچ کوم سرنوشت خوبی نداشتن. خدا خواست اونا زودتر بمیرن اما در عوض وقتی از دنیا رفتن آدم‌های خوبی بودن. پیرزن هم قانع می‌شد و آخرش هم می‌فهمید همه‌ی افرادی که توی اون تجمع بودن روح بودن.(درست یادم نیست ولی شاید همون موقع خودش هم مرده بوده!)
بله! من این داستان رو در ۸ سالگی، توی اتاق کاملا تاریک و قبل از خواب خوندم و هنوز نمی‌تونم بفهمم فلسفه‌ی وجود اون داستان، توی اون کتاب که مناسب سن دبستانی‌ها هم بود، چی بود! من چرا باید تو اون سن این‌جوری با مفهوم حکمت خدا آشنا می‌شدم واقعا؟:)) تازه اون مجموعه کتاب همه‌ی داستان‌هاش کاملا گوگولی و مناسب سن من بود و خب دیگه اصلا نمی‌شد انتظار داشت چنین چیزی بین‌شون باشه.
حالا از یه طرف وحشت کل وجودم رو گرفته‌بود و از ظرف دیگه می‌ترسیدم برم تو هال و مامان و بابام به خاطر بیدار بودنم دعوام کنن! ولی آخر دلم رو زدم به دریا و رفتم تو هال و نشستم بغل مامانم یه کم گریه کردم و توضیح دادم چی شده.
دعوام نکردن، ولی بهم گفتن که وقتی حرف گوش نمیدم و به موقع نمی‌خوابم و میرم کتاب می‌خونم این‌جوری هم میشه دیگه!و من باید عبرت بگیرم و شبا واقعا بخوابم!
روز بعد، یا می‌خواستم به مامانم نشون بدم اون داستان چی بوده یا خودم می‌خواستم دوباره ببینمش. برای همین کتاب رو باز کردم و شروع کرم به گشتن توی فهرست. کلا ۱۰ تا داستان بیشتر نبود. اسم هیچ کدوم از داستان‌هایی که تو فهرست نوشته شده‌بود، به اون داستان ربط نداشت.  برای همین طبق فهرست صفحه‌ها رو باز کردم و رفتم جلو تا اول هر داستان رو ببینم و اون داستان رو پیدا کنم. اما باز هم خبری نبود ازش! اونجا بود که یه بار دیگه وحشت کردم!
این بار شروع کردم صفحه به صفحه پیش فتن و آخر سر داستانه رو پیدا کردم. یک بار دیگه فهرست رو چک کردم و فهمیدم این داستان تو فهرست کتاب نیست و احتمالا جا افتاده ولی تا مدت‌ها فکرم درگیر این بود که چرا؟! چرا این داستان؟ چرا «فقط» همین داستان بین ۱۰ جلد که هر کدوم ۱۰ تا داستان گوگولی غیر وحشتناک داشتن؟! و حالا هم دارم فکر می‌کنم این دیگه چه اتفاق مریضی بود واقعا؟!
بعد از اون اتفاق تا چند شب کتاب نخوندم، اما بعد از چند شب دوباره روز از نو، روزی از نو!

+ اینم کتابه! روش هم نوشته برای دبستانی‌ها! :



آقا دنیا خیلی مسخره شده! رفتم سایت آموزش دانشگاه، دیدم معدل ترم پیشم ۱۹ و نیم ثبت شده! حالا از اینم قراره مسخره‌تر بشه، چون هر وقت اون یکی نمره‌م هم وارد کارنامه بشه، معدل میره رو ۱۹و هفتاد و پنج! این دیگه چه زندگی‌ایه آخه؟! ۱۹ و هفتاد و پنج آخه؟! ابتداییه مگه؟


+ گفتم بنویسم بلکه تو تاریخ ثبت بشه این مورد هم.


پارسال که تو روزای اول بهار سیل اومد و همه جا پر شد از ضرب‌المثل "سالی که نت، از بهارش پیداست" ، همه‌ش با خودم فکر می‌کردم چقدر بده که این جوری به موضوع نگاه کنیم و منتظر اتفاقای بد باشیم. اما وقتی زمان گذشت و بلا پشت بلا نازل شد، فکر کردم شاید این ضرب‌المثل اون قدرها که من فکر می‌کردم هم بی‌معنی نبوده.

امیدوارم سال ۹۹ دیگه واقعا برای همه‌مون سال نکویی باشه و این از همون بهارش هم پیدا باشه.


+ عیدتون مبارک


سوم راهنمایی که بودم، کلاس علوم یکی از بهترین کلاس‌های مدرسه بود. در مدرسه‌ی دولتی درس می‌خواندم و معلمی داشتیم که با وجود این که سنش نزدیک بازنشستگی بود، اطلاعات به روزی داشت و اولین معلمی بود که می‌دیدم به صورت جدی نظر ما را می‌پرسد و با ما بحث می‌کند. (انشاالله که هر جا هست، سلامت باشد). این ها برای من جدید و جذاب بود.

از نیمه‌ی سال به بعد، درس‌های کتاب را بین ما پخش کرد تا هر درس را یک گروه ارائه دهد (آن موقع‌ها می‌گفتیم کنفرانس) و بعد طی بحثِ بعدش، کم وکاستی‌ها را خودش بگوید. اتفاقا فصل یکی مانده به آخر رسید به گروه سه نفره‌ی ما که من شده‌بودم سرگروهش. این بخش در مورد بلوغ بود و مقدمه‌ای بود برای بخش بعدی که تولید مثل باشد.

این اولین کنفرانس من نبود. اما کنفرانس‌های قبلی هیچ وقت این قدر جدی نبودند. درس‌هایی از جغرافیا بودند یا دینی و کافی بود عین مطلب را حفظ کنی و جمله به جمله در کلاس تکرار کنی تا نمره‌ی کنفرانس را بگیری. برای این درس هم همین کار را کردیم. مطلب را به سه قسمت تقسیم کردیم و حفظ کردیم و رفتیم سر کلاس. اصلا و ابدا به فکرمان نرسید حتی جمله‌ای به مطالب درس اضافه کنیم. البته آن موقع اینترنت هم این قدر‌ها فراگیر نبود و حداقل من که تا چند ماه بعد، نداشتم.

کنفرانس‌مان که تمام شد، یکی از بچه‌ها گفت: «برای موضوعی به این مهمی که همه‌ی ما هم با آن درگیر هستیم می‌توانستید خیلی مطالب بیشتری پیدا کنید و به کنفرانس‌تان اضافه کنید»

آن لحظه را به خوبی به یاد دارم. کسی که این حرف را زد هم دنیا بود. حسابی جا خوردم. من که خوشحال بودم که هیچ بخشی از کتاب را فراموش نکرده‌ام، حالا با انتقادی مواجه شده‌بودم که واقعا درست بود. اما نمی‌دانستم باید چه جوابی بدهم. معلم‌مان سری تکان داد و منتظر بود ما جواب بدهیم. کلاس پر شد از زمزمه. بعضی تایید می‌کردند و بعضی می‌گفتند همین قدر هم خوب بوده و من هم دنبال راهی بودم که خودم را، خودِ بی عیب و نقصم را، نجات بدهم. راستش را بخواهید اصلا به ذهنم خظور نکرد که می‌توانم عذرخواهی کنم و بگویم که چنین چیزی به فکرم نرسیده و زمان دیگری بخواهم برای ادامه‌ی بحث. فقط دنبال راهی بودم برای این که خودم را تبرئه کنم.

از بین زمزمه‌ها این دو کلمه به دادم رسید:«جنبه‌ی کلاس»

حالت حق به جانب به خودم گرفتم و گفتم:«بیشتر از این از جنبه‌ی کلاس خارج بود!» اتفاقا بعد از این جمله زمزمه‌ها بیشتر شد و متوجه شدم تعداد خوبی از بچه‌ها با حرفم موافقند!

بعد نفس راحتی کشیدم. ورق برگشت. مقصر دیگر من نبودم. کلاس بود. کلاس بود که جنبه نداشت وگرنه که من تا دلتان بخواهد می‌توانستم مطلب اضافه کنم! همه چیز تقصیر کلاس بود. کلاسِ بی‌خبر از همه‌جا که من هیچ اطلاعاتی بهش نداده‌‌بودم و از هیچ چیز خبر نداشت و هیچ جور بررسی نشده‌بود که چقدر جنبه دارد و حالا به واسطه‌ی «بی‌جنبه» بودنش، مقصر اصلی بود.


می‌خواهم بگویم انداختن تقصیر گردن مردمی بی‌اطلاع هیچ کاری ندارد و حتی با سرعت برق به ذهن یک دانش‌آموز ۱۴ ساله که پای تخته ایستاده و حسابی هم شوکه شده، می‌رسد. تاییدِ مقصر جلوه دادنِ مردم هم کار راحتی‌ست. به فکر تعداد خوبی از مردم می‌رسد.


« آره، پارسال یکی از دغدغه‌های دم عید من همچین چیزی بود. این که تعطیلات عید تموم بشه و اون رو ببینم. امسال دغدغه‌م اینه که وقتی این تعطیلات چند هفته‌ای تموم بشه، کیا رو ممکنه دیگه نبینم؟»


+ این آخرین جمله‌ی پست قبلیمه که به دلایلی خصوصی منتشرش کردم. گرفتن رمز برای عموم آزاد است!


اگه تو تلگرام پروفایل‌تون " last seen a long time ago " شد و من بعد از چند روز خیره شدن به صفحه‌تون، رفتم تو سایت بهشت زهرا اسم‌تون رو سرچ کردم، بدونید که خیلی برام مهم و عزیزید.


+ دور از جون‌تون البته.

+ اسمش تو سایت بهشت زهرا نبود. واقعا دیگه نمی‌دونم کجا میشه پیداش کرد‍♀️


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Andrew محمدرضابهرامیان تبلیغ اسلام ناب صندوقچه فایل های نایاب گامدرس (گام به گام ، جزوه) مجری دکوراسیون داخلی Julian 1