به حانیه گفتم دیشب خواب آقای ت. رو دیدم که شلوارک چهارخونه پوشیده و وسط آزمایشگاه داره با جارو، تانگو میرقصه.
بعد آقای ت. اومد. اول که خودم تا دیدمش خندهم گرفت، چند دیقه بعد هم حانیه اومد بالاسرم و گفت خدا نکشتت الهه! فک کنم اونم تو روش خندیدهبود.
خوشحالم که خوابم رو برا افراد بیشتری تعریف نکردم. وگرنه که بیچاره آقای ت.!
هفتهی پیش هم خواب آقای ن. رو دیدم که یه مورچهخوار آوردهبود آزمایشگاه. بعدم مورچهخواره مرد و آقای ن. دقیقا مثل یه پسربچه بغض کرد.
+هفتهی دیگه اصولا باید نوبت آقای ص. باشه. بعدش هم مینا و مهسا لابد.
+ اینا دانشجوهای دکترا هستن.
*. و در بیداری خنگترین موجود عالمم!
ساعت ۷ صبح بود و من حتی قبل از آلارم گوشیم بیدار بودم، اما اصلا دلم نمیخواست بلندشم برم مدرسه. داشتم فکر میکردم یه زنگ بزنم و بگم سرماخوردم و کل بدنم درد میکنه و این هفته نرم. بعد دیدم هفتهی دیگه هم سهشنبه تعطیله و اینجوری دیگه خیلی بهم خوش میگذره! (توضیح این که فقط سهشنبهها میرم مدرسه)
فرمودهاند که:" اگه از چیزی میترسی، شیرجه بزن توش!"*
منم خیلی بچهپررو طورانه به استاد گفتم دوشنبه تو نمیخواد درس بدی، خودم میام این مبحث رو میگم
+ نه، خداییش با خشوع و فروتنی و تواضع و اینا گفتم:))
+ وی مهارت عجیبی در بیچارهکردن خود داشت!
+ داشت ارائه من رو میپیچوند خب:))
* وقتی کلمات حدیث یادت نمیاد ولی مفهومش رو بلدی:))
یعنی در این دنیا کسی وجود دارد که عادات غذاییاش شبیه من باشد؟
سوسیس و کالباس و نوشابه دوست نداشته باشد، لب به پیاز نزند و از تکتک غذاها آن را جدا کند، عاشق سیر خام باشد ولی از سیر پخته حالش به هم بخورد، نخودفرنگی و فلفل دلمهی پخته دوست نداشته باشد اما عوضش عاشق گلکلم و کلمبروکلی پختهشده باشد،چیپس معمولی* و پفک و پنیر پیتزا را به خاطر چربیاش نتواند تحمل کند اما به کلهپاچه عشق بورزد و از سیرابی هم به شدت استقبال کند، و در آخر هر وقت در خانه تنها شد، به جای این که برود سراغ هله هوله، به هویجها و قارچها و ساقههای کرفسی که توی یخچال هستند دستبرد بزند.
داریم آیا به نظرتان؟
+ داشتیم شیر میخوردم، یادم افتاد. شیر هم دوست داشتهباشد ولی ماست نه!
* چیپس فقط کِتِل که البته آن را هم فعلا مدتیست ممنوع کردهام برای خودم.
وقتایی که یه قطار از بدبختی و بدشانسی و بدبیاری پشت سر هم تو زندگیم ردیف میشه، جوری که نمیدونم دیگه باید بخندم یا گریه کنم، خندیدن رو انتخاب میکنم. بعد راه میفتم تو خیابون و وقتی به یه جای خلوت و خالی از آدم رسیدم، سرم رو میگیرم سمت آسمون و با صدای بلند و همراه با خنده میگم: میبینی چه زندگیای درست کردی برا من؟!
آزمایشگاهی که من در آن عضوم، کار آماری انجام میدهد. این که من در آمار چقدر ضعف دارم و چطور در این آزمایشگاه دوام آوردهام و چطور قرار است باز هم دوام بیاورم، خودش مسئلهی مهمیاست، اما مهمتر از آن، رسیدن به این باور است که با اعداد ارقام و فرمولهای آماری و یک مشت توزیع نرمال و غیرنرمال میتوان خیلی چیزها را پیشبینی کرد. این در واقع یک جورهایی پیشنیاز محسوب میشود. خب. واقعیت هم همین است. در همین مدتی که اینجا بودهام، چندین مقاله راجع به این خواندهام که توزیعهای آماری چطور میتوانند با درصد بالایی از دقت و درستی، نتایجی مثل نتایج آزمایشهای عملی و حتی دقیقتر از آنها تولید کنند.
برای همین است که اگر شما از من یا یکی از دوستانم که عضو همین آزمایشگاه است، بپرسید :«به نظرت چند نفر با اسم الهه و فامیل الف.(فامیل خودم را میگویم طبیعتا!) در سال ۷۳ متولد شدهاند؟» بدون بررسی، در همان ابتدا واژهی «کم» را میشنوید. و اگر این سوال را این طوری ادامه بدهید که:«خب، حالا به نظرت چقدر احتمال دارد یک نفر با دو تا از این الهه الف. های متولد ۷۳ ازدواج کند؟ یعنی با یکی از آنها ازدواج کند، بعد که از او جدا شد، برود با یکی دیگر از آنها ازدواج کند.» بعد از چند لحظه با پاسخ «احتمالش صفره!» مواجه خواهید شد.
اما میدانید؟ این یکی نمونهای از بیدقتیهای آماری محسوب میشود. بهش میگوییم «False negative» یا «منفی کاذب». یعنی تست به ما میگوید چنین چیزی وجود ندارد، در حالی که در واقعیت وجود دارد. مقدارش در آزمایشهای زیستی باید زیر یک درصد باشد، اما صفر نمیشود معمولا. یک مثال از «منفی کاذب» این است که بیمار سرطان داشتهباشد، اما شما بهش بگویید «سالمِ سالمی! خیالت راحت!» میبینید اگر درصد اینجور اشتباهات بالا باشد، چه فاجعهای رخ میدهد؟
در مورد این سوال خاص که در بالا مطرح کردم هم، «منفی کاذب» رخ داده. یعنی عقل سلیم میگوید «چنین چیزی امکان ندارد! در واقعیت همچین چیزی نداریم! احتمالش صفر کلوین است!» اما اسکنِ عقدنامهی جدیدِ آن مرحوم** که الان جلوی چشمم است، میگوید پاسخِ منفیِ عقلِ سلیم، کاذب است و خلاصهی کلام این که طرف جدیجدی رفته دوباره من را پیدا کرده و یک بار دیگر با من ازدواج کرده :|
+ همیشه فکر میکردم اگر زندگیام را بنویسم، یک تراژدی از آب درمیاید، اما همین یک جملهی آخر به تنهایی میتواند کلش را تبدیل به کمدی کند:)))
*عنوان اشارهایست به شروع و مقدمهچینیهای بیربط اینجانب برای بیان جملهی آخر.
** آن مرحوم: آن مرحوم دیگر! چه بگویم؟
احتمالا یکی از مسائلی که هیچوقت برا من حل نمیشه، قضیهی بعضی از اعتراضهاست. مثلا اعتراض به آزادی ورود ن به استادیوم، یا اعتراض به زیست شبانه. اینایی که تجمع اعتراضی برقرار میکنن تصورشون از این جور آزادیها چیه؟
صدای شجریان از گوشیم که موندهبود زیر دفتر انضباطی به گوش میرسید. یه جوری تنظیمش کردهبودم که فقط دور و بر میز خودم شنیده بشه.
یکی از دخترا اومد تو دفتر و گفت:«چه بامزه کار میکنید! موقع کار آهنگ گوش میدید:) »
اول تعجب کردم چون آهنگ گوش دادن برای من دیگه از ارکان اصلی هر فعالیتیه، ولی بعد یادم افتاد خودم هم تو دوران دبیرستان هر وقت میرفتم دفتر آقای م. و صدای آهنگ میشنیدم، هم تعجب میکردم و هم ذوقزده میشدم. مخصوصا اگه شجریان بود.
* به سکوت سرد زمان، استاد شجریان
+ ۴- ۵ تا پست پیشنویس نوشتم امروز! اینم که الان دارم منتشر میکنم مال هفتهی پیشه! نمیدونم کی میخوام بقیه رو منتشر کنم:)))
گفتهبودم خبر ندارم از خودم. گفتهبودم "خودم" نشسته ته یه چاه و من از بالای چاه اصلا نمیفهمم چه حالی داره. گفتهبودم فقط بعضی وقتا خیلی گریه میکنه و آب چاه میاد بالاتر، تازه میفهمم یه خبرایی هست و نمیفهمم چه خبر.
"خودم" خستهس. خسته از وعدههایی که بهش میدم. خسته از این که دائم دعوتش میکنم به صبر. صبر. صبر. الان بیشتر از دو ساله. هی بهش قول میدم که اگه تا فلان تاریخ صبر کنه، همه چیز درست میشه. فلان تاریخ میاد و میگذره و هیچی درست نمیشه و "خودم" بیشتر فرو میره تو چاه و من هیچ طنابی ندارم که بیارمش بالا. ناچار بهش تاریخ دیگهای رو وعده میدم. هم من میدونم وعدهها الکیه و هم اون. اما چارهی دیگهای هم مگه هست به جز صبر. صبر. صبر؟
حالا دو روز مونده تا آخرین تاریخی که بهش وعده دادم. نفسهای هر دومون سنگین شده. ترس کل وجودمون رو برداشته از این که "اگه این بار هم نشه چی؟" از "خودم" خبر ندارم،اما من، ته دلم میدونم این تاریخ هم میاد و میگذره و هیچی درست نمیشه.
اون وقته که "خودم" دوباره ته چاهش رو میکَنه و میره پایینتر و دورتر میشه از من. یه جوری که باز هم سختتر از قبل دستم بهش برسه. و از کجا معلوم؟ شاید یه روز اون قدر دور بشه و اون قدر فرو بره تو چاه که هیچ طنابی بهش نرسه.
داشتم فکر میکردم که اگه نیمهی گمشدهم اهل گوش دادن آهنگهای هوروشبند(؟) بود، احتمالا باید با شنیدن اون تیکه از آهنگ «ماهپیشونی» که میگه:«وقتشه که شمارهت رو بگیرم و زنگ بزنم» ، بالاخره تصمیم میگرفت شمارهم رو بگیره و زنگ بزنه!
اما خب حیف که اهل گوش دادن این جور آهنگها نیست. از کجا میدونم؟ از اونجایی که اگه اهل گوش دادن این جور آهنگها بود، یا اگه مثل من اتفاقی این آهنگ رو یه جا میشنید و با خودش فکر نمیکرد «این جلفبازیا چیه که تو آهنگها یاد میدن؟!» دیگه نیمهی گمشدهی من نبود!
نیمهی گمشدهی من، اصولا باید طبق آهنگهای علیرضا قربانی عمل کنه. مثلا صبر کنه من بمیرم، بعد با سر بدوه رو به خونهمون:|
بدین صورت:
علیرضا قربانی - هوای جنون
یا حالا به صورتهای دیگه. ولی زنگ نمیزنه به هر حال!
+ واضحه دارم درس میخونم یا توضیح بدم؟!
+ وای من عاشق این آهنگم [عررررر]
بخشنامهی جدید رو گذاشت جلوم و گفت:«ببین چی میخواد، تو یه فایل اکسل وارد کن.»
نگاه کردم. بخشنامهی بسیج بود. اسم و تاریخ تولد و کد ملی و شمارهی دانشآموزای مدرسه رو میخواست. از قبل یه فایل داشتیم که تقریبا همهی این اطلاعات رو داشت. فقط باید شماره تماسها رو بهش اضافه میکردم. شروع کردم به تایپ شمارهها و پرسیدم:«الان این برا عضویت بسیجه؟ یعنی اجباریه که بچهها عضو بسیج بشن؟»
گفت:«آره. ولی روحشون هم خبر نداره.» سری ت دادم و به کارم ادامه دادم.
***
یاد دورهی خودمون افتادم. اون موقعها فرمهای عضویت رو میدادن به خودمون. حداقل اونجوری خبر داشتیم که داریم عضو میشیم. خبر داشتیم که مجبوریم عضو بشیم. یادمه بعد از این که فرمها رو پخش کردن، دو سه نفر سریع فرمهای خودشون رو پر کرن و تحویل دادن. بقیهمون مقاومت کردیم. یه هفته؟ دو هفته؟ حتی سه هفته! تا این که مجبور شدن تهدیدمون کنن. گفتن نمرهی آمادگی دفاعیتون از ۸ حساب میشه و حتما میفتید. ما هم که اون موقع خرخون بودیم و دنبال معدل بیست! من اون قدرها دل و جرات نداشتم، اما یکی دو نفر با همون تهدیدها هم فرم رو پر نکردن و معاون فرهنگی خودش فرمهاشون رو پر کرد.
***
وارد کردن شمارهها تموم شد. من با دست خودم ۹۸ نفر رو به آمار بسیج اضافه کردم. ۹۸ نفری که حتی روحشون هم از موضوع خبر نداشت و با شناختی که ازشون دارم، اگه دست خودشون بود، حتی ۸ نفرشون هم مشخصاتشون رو وارد نمیکردن. من ۹۸ نفر رو به زور وارد آمار بسیج کردم، دقیقا مثل خودمون که به زور وارد آمار بسیج شدیم. که زیاد بشن. که ببالن به این تعداد زیاد. که فکر کنن «همه» هستن. و قلبم به درد اومد.
چند وقت پیش به آقای ن. پیام دادم که دادههای مربوط به ژن چند نفر رو برام بفرسته. در واقع پرسیدم «میشه برام بفرستید؟» و جواب این بود که «چطور؟» چون بالاخره شوخی که نیست! من ممکنه با داشتن اطلاعات مربوط به ژن چند نفر بمب اتم بسازم و حیات بشری رو به نابودی بکشونم!
اون قدر جوابش برام دور از انتظار بود که تا چند روز چت رو باز نکردم. بعد از چند روز هم باز کردم ولی چیزی نداشتم که بگم.
دیروز دوباره برگشتم سر همون کار و امروز دوباره بهش پیام دادم که لطفا دادههایی که میخوام رو برام بفرست و اگه لازمه میتونم با استاد هم هماهنگ کنم. با کمال تعجب، فهمیدم از پیامهای قبلی ۲ ماه گذشته! ۲ ماه!
یعنی من ۲ ماه پیام اون بندهخدا رو دیدهبودم و جواب ندادهبودم. حالا اون پیامم رو دیده و جواب نمیده و من واقعا به خودم حق نمیدم قبل از این که دو ماه بگذره، پیگیر باشم :|
تنها مشکل اینه که نتیجهی این کارم رو تا سه هفته دیگه باید تحویل بدم.
این مدت، این روزها، یا روزهایی شبیه به این روزها - که هی دارد بیشتر و بیشتر میشود - بیشتر از هر کسی، به شاعرها و کاریکاتوریستها و خوانندهها غبطه میخورم. به این که چقدر راحت میتوانند خشم و بغضشان را در هنرشان بریزند و شاهکار خلق کنند. برعکس کسی مثل من که واقعا نمیداند چه کار باید بکند با این حجم از نفرت و انزجار و کینه که در دلش تلنبار شده.
به بابا میگم ساعت ۴ قراره جلسه تشکیل بدن. ولی ادارات رو گفتن باید وزارت بهداشت گزارش بده تا تعطیل کنن. تا شب هم احتمالا دوباره به ۲۰۰ میرسه شاخص آلودگی.
بابا میگه ۲۰۰ رو گفتهبودن حد تخلیهس. کجا میخوان تخلیه کنن ۱۰ میلیون آدم رو؟
مامان به ترکی میگه حداقل ۳ روز طول میکشه.
بابا سوییچ میکنه به ترکی و خطاب به مامان میگه اصلا بخوان تخلیه کنن هم مردم با چی می خوان برن؟ فقط ماشین هست . خود این شاخص رو میبره بالاتر. این همه ماشین!
مامان باز به ترکی میگه آره، بعد هم ۳ روز همه گیر میکنن و تو اون هوا و خفه میشن!
به فارسی فکر میکنم :«چه راحت داریم میمیریم!»
+ شاید بابا این خبر که چند شب پیش هم شاخص رفتهبود رو ۲۰۰ و هیچ اقدامی نشد رو نخونده.
مادربزرگ که حالا بعد از یکی از اقدامهای انقلابی من، دست از آرزوی ازدواج و صحبت راجع به این موضوع برداشته، این چند وقت هر بار منو میدید راجع به این که قبلا زمانی تو مدرسه کار میکردم و چرا الان دیگه نمیرم میپرسید و بعد هم توصیه میکرد که حتما دوباره پیگیر بشم تا بعد از تموم شدن دانشگاهم بتونم تو مدرسه کار کنم و بعدتر هم تاکید میکرد که برای من چه کاری بهتر از معلمی؟
این بار منتظر بودم دوباره این بحث راه بیفته تا بگم برگشتم مدرسه و یه کارایی دارم میکنم. و فکر میکردم گفتن همین جمله و نگفتن این که کارم تو مدرسه موقتیه باعث میشه خیال مادربزرگ هم از زندگی من راحت بشه.
اما این بار مادربزرگ بعد از دو جمله سلام و احوالپرسی گفت:" تو همون دانشگاه یه کار برا خودت پیدا کن دیگه!"
گفتم "آره، حتما همین کارو میکنم. درسام یه کم سبک بشه، بعد."
برای اولین بار رفتهبودیم خانهی سعید که تازه از مستاجری رها شده. ننه هم آنجا بود و هر چند دقیقه یک بار میگفت :«خونهی آدم قد مستراح باشه، اما مال خودش باشه!» آخر یکی از جمع گفت:«حالا این چیه هی تکرار میکنی؟ بگو قد لونهی مرغ مثلا. چرا هی میگی مستراح؟» ننه گفت:«از قدیم همینجوری میگن.» مادربزرگ گفت:«نه والا. از قدیم میگن خونهی آدم قد لونه مرغ باشه، ولی مال خودش باشه. مستراح نمیگن» اما ننه قبول نکرد.
چند دقیقه بعد بحث متراژ خانه شد و ننه گفت:«اینجا خیلی بزرگه. سه تا توالت داره!» در گوش مامان گفتم:«توی ذهن ننه، واحد اندازهگیری خونه، دستشوییه کلا!»
چند دقیقه بعد هم بحث عمل چشم مامان شد و این که مردمک چشمش تنگ بوده و با لیزر کمی بهتر شده و الان که بزرگتر شده، بهتر میبیند. سعید گفت :«آدم چشمش اندازهی مستراح باشه، اما مال خودش باشه!»
الان دو ساعتی میشود که دارم به این جملهی احمقانه میخندم!
بچه که بودم، وقتی بابا از اداره میآمد، سلام میکردم و او همیشه در جوابم میگفت: "سلام به روی ماهت، به چشمون سیاهت!" و من همیشه فکر میکردم چشمهایم سیاه است. یعنی اصلا به ذهنم هم خطور نمیکرد چشمهایم رنگ دیگری داشته باشند. حسابش را بکنید، من روزی چند بار توی آینه خودم را میدیدم، اما نمیدانستم چشمهایم سیاه نیست. آن هم این همه وقت!
شاید باورکردنی نباشد، اما اولین باری که فهمیدم چشمهایم سیاه نیست، اول دبیرستان بودم. همان روزی که با بچههای مدرسه داشتیم راجع به رنگ چشم حرف میزدیم و من تا گفتم: "چشمهای من که سیاهه"، یکی گفت :"مزخرف نگو، تو چشمات عسلیه!" و بقیه هم تایید کردند.
میدانید، سیاه که هیچ، حتی قهوهای تیره و معمولی هم نه، قهوهای کمرنگی که بعضیها بهش میگویند عسلی!
هنوز که هنوز است وقتی بابا از اداره میرسد، اگر خانه باشم و سلام کنم، جوابش همین است:" سلام به روی ماهت، به چشمون سیاهت!"
امشب آرزوهایم را گم کردم. درست زمانی که فکر میکردم جایشان امن است و دو قدم هم برای نزدیک شدن به آنها برداشتهام، آرزوهایم گم شدند.
وحشت تمام وجودم را گرفت. حسی که داشتم قابل وصف نیست. سراسیمه همه جا را گشتم و دست آخر، ناامید زل زدم به کتابخانهام. آرزوهایم گم شهبودند. با ناباوری زمزمه میکردم:«آرزوهایم. آرزوهایم کجا هستند؟. واقعا گمشان کردهام؟» از سر تا پایم منجمد شدهبود. قلبم داشت از جایش کنده میشد. حالا که آرزوهایم نبودند، به چه امیدی باید زندگی میکردم؟ دلم را به چه چیزی خوش میکردم؟ آنها را کجا گذاشتهبودم؟ اصلا این دو قدمی که برداشتم، حالا دیگر به چه دردی میخورد؟
یک بار دیگر تکتک دفترچههایم را ورق زدم. دفترچههایی که طی دورههای مختلف زندگیام، نقش سنگ صبورم را داشتهاند و مطمئن بودم شرح آن روز ایدهآل در سال ۱۴۱۰ را توی یکی از همینها نوشتهبودم. نوشتهبودم تا اتفاق بیفتد.
اما خبری نبود. با ناباوری دوباره زل زدم به کتابخانهام تا شاید دفترچهی دیگری پیدا کنم. یا یک سررسید قدیمی. میدانستم که توی این روزهای سیاه، اگر آرزوهایم را هم نداشته باشم، دیگر دلیلی نمیماند برای زندگی.
و حالا انگار دیگر دلیلی نماندهبود برای زندگی. با خودم گفتم دوباره مینویسم اما خودم هم میدانستم که این کار را نخواهم کرد. میدانستم همان یک بار هم بعد از کلی تلاش و با یک دنیا ترس و لرز آن چند صفحه را نوشتم. ترس از این که آرزوهایم اشتباه باشند. اما بالاخره که تصمیم گرفته و نوشتهبودم. چرا باید گم میشدند؟ لحظات سخت و عجیبی بود. انگار که بهم گفته باشند هیچ وقت به این آرزوها نخواهی رسید. آن هم حالا که من فکر میکردم کمی بهشان نزدیک شدهام.
مغزم دیگر کار نمیکرد. فکر کردم شاید اصلا توی دفتر ننوشتهباشم. شاید توی یک کاغذ نوشتم و کاغذ گم شده. به عنوان آخرین امید، لای چک نویسهایی که در کمد میز تحریرم بود را هم گشتم.
همانجا بود. یکی دیگر از همان دفترچههای سنگ صبور. دفترچهای که اصلا یادم رفتهبود دارمش. بازش کردم. خودش بود. یک نوشتهی سه صفحهای با تاریخ ۱۴۱۰.
باز یک احساس وصف نشدنی وجودم را گرفت. انگار که آرزوهایم را پس دادهباشند و بهم گفته باشند به آنها خواهم رسید.
مردک به خیال خودش داشت قهرمان بازی درمیآورد و انتظار داشت با تشویق جمعیت مواجه شود. میکروفن را گرفت و اعلام کرد:«من اگر دیشب شماها را در میدان آزادی میدیدم، برخوردم با شما فرق داشت و قطعا مقابل شما قرار داشتم. ولی حالا بیایید با هم حرف بزنیم!» از توی جمعیت کسی فریاد زد:«یعنی دیشب تو میدون اگه بودیم میزدیمون؟!» یکی دیگر گفت:«یعنی دیشب اونجا بودی؟! جلوی مردم؟!»
تایید کرد. جمعیت نگذاشتند حرف بزند.
معلوم نبود چی توی آن مغز نداشتهاش میگذشت که فکر کردهبود باید بیاید چشم توی چشم جمعیت از این که دیشب توی میدان آزادی مردم را میزده حرف بزند. میدانید؟ بعضیها آن قدر وقیح هستند که که خود کلمهی «وقیح»، نیست! و از این حجم وقاحت نمیدانم سرم را باید کجا بکوبم.
«.آدمی در این چهار روز عمر چه چیزهای غریبی که نمیبیند. آن از ملاقات عمر و ابوبکر و این هم از عیادت ن مهاجر و انصار. پیکر را غرق زخم میکنند و میآیند به عیادت زخمی! نشتر بر جگر فرو میبرند و بعد، از حال و روز جراحت سوال میکنند. کاش بیایند برای زخم زدن، لااقل جای سالم را برمیگزینند. میآیند به عنوان مرهم گذاشتن و درست بر روی زخم مینشینند.»
این بخش از کتاب که راجع به عیادت عمر و ابوبکر و ن مهاجرین و انصار از حضرت فاطمه(س) بعد از مجروح کردنشون هست رو داشتم میخوندم و یاد تشییع جنازههای بعد از زدن هواپیما افتادم.
یاد اون مادر که دور از قبر بچهش و از پشت داربستها داشت میگفت «هیچ کاری نکنید، فقط ولمون کنید». یاد پدری که تو مسجد دانشگاه میگفت «بچههای ما رو زدن، بعد ما رو مجبور کردن بریم از قاتلشون تشکر کنیم». یاد یادداشت حامد اسماعیلیون و یاد خیلی چیزهای دیگه.
«.غم به جراحت میماند، یکباره میآید اما رفتنش، التیام یافتنش و خوب شدنش با خداست. و در این میانه، نمک روی زخم و استخوان لای زخم و زخم بر زخم، حکایتی دیگر است. حکایتی که نه میشود گفت و نه میتوان نهفت. حکایت آتشی که میسوزاند، خاکستر میکند اما دود ندارد، یا نباید داشتهباشد.»
+ تسلیت برای بانوی مظلومی که هرروز داره شهید میشه.
* عنوان کتابی از سید مهدی شجاعی، انتشارات نیستان
به یک نفر نویسندهی سریالهای آبکی جهت آب بستن به یک مقالهی ۳ صفحهای برای تبدیل آن به ۱۰ صفحه تا امشب نیازمندیم.
شرایط: مسلط به زبان انگلیسی
+ حالا فکر نکنید اون ۳ صفحه هم آمادهس ها. اونم هنوز ننوشتم:|
دو ساعت بعد نوشت: محدودیت عامل پیشرفت. ظاهرا خودم هم تو آببندی مهارتهایی دارم!
تنها که میشم، اولین اتفاقی که میفته اینه که زمان و مکان معنی خودشون رو از دست میدن. دیگه مهم نیست کی ناهار میخورم، کی شام میخورم، کی میخوابم، کی بیدارم میشم، روز کجا هستم، شب کجا میخوابم، کجا غذا میخورم یا کجا مسواک میزنم. اینجور وقتا تنها چیزی که هنوز مثل قبله، نمازه که خب زمانش دست من نیست دیگه.
میز تحریر تاشو میتونه گوشهی هال باشه و روش پر باشه از وسایل بیربطی مثل کرم مرطوبکننده و من این طرف هال در حالی که تو رختخوابم نشستم و لپتاپم رو گذاشتم رو بالشم و سینی غذا کنار دستمه، کارامو انجام بدم.
در حالت عادی البته اسم این وضعیت رو میذارم شگی و میدونم حتی این که باید چند روز پشت سر هم تمام مدت پای یه پروژه بشینم هم نباید توجیهش کنه. اما وقتایی که تنهام، از این رهایی نسبی از قید زمان و مکان به شدت لذت میبرم. این حس که دارم «تمام» تمرکز و وقتم رو به یه کار خاص اختصاص میدم خیلی به نظرم جالب و خوبه.
آخرش هم این میشه که بعد از آپلود پروژه تو دقیقههای آخر، بلند میشم و عمیقترین تمیزکاریهای عمرم رو انجام میدم و بعد با خیال راحت میگیرم میخوابم.
بیاید برای چند ثانیه تصور کنیم که شما «کدِ پروژهی من» هستید که از ظهر داشتید درست کار میکردید و الان یه دفعه و به دلایل نامعلوم، دیگه کار نمیکنید.
متصور شدید؟
خب، حالا بیاید بگید از من انتظار دارید چه غلطی بکنم که کار کنید؟ :|
روزهام به مبهمترین شکل ممکن دارن میگذرن. اوضاع عجیبیه که حتی نمیتونم وصفش کنم. همه چی قروقاطیه و به دلایل نامعلومی دارم انتظار یه اتفاق نامعلوم رو میکشم. برعکس همیشه، زمان داره به شدت کند میگذره.
غم عمیقی رو احساس میکنم که نمیتونم تشخیص بدم عمقش چقدره و این باعث میشه اتفاقات روزمره و معمولی مثل دیدن یه قیافهی آشنا تو دانشکده هم شادیهای خیلی بزرگ به نظرم بیان. اینه که درگیرم با غمها و شادیهای شدید. یه جور پارادوکس. نمودار سینوسی با فرکانس خیلی بالانه. یه تابع دیریکله که با نگاه اول به نظر میاد تابع نیست. یک لحظه بالای محور x و لحظهی بعد، زیرش.
روزهام دارن این طور میگذرن. به مبهمترین شکل ممکن.
x نشستهبود تو آزمایشگاه و داشت ریز به ریز برنامههایی که برای آیندهش داره رو برای y توضیح میداد. (xمذکر و y مونث). من هم تنها شخص باقیمونده تو آزمایشگاه بودم و کاملا احساس "خرمگس معرکه" بودن داشتم و تو اون لحظات تنها آرزوم این بود که توی یکی از سریالهای صدا و سیما باشیم و x دست کنه تو جیبش و یه اسکناس بده به من و بگه: عموجان، برو برا خودت یه بستنی بخر که تا من دارم با خاله حرف میزنم حوصلهت سر نره!
* اشاره به نقش اینجانب در فضای توصیف شده!
چند ماه پیش، وقتی که از حضور نهی آقای الف. تو خونهی خالهم و اون بعدازظهر عجیب نوشتم و بعد هم گفتم که خوشحالم که جای بچههاش نیستم و مجبور نیستم چیزی رو قضاوت کنم، به هیچ وجه فکر نمیکردم یک بار دیگه توی این وبلاگ راجع به آقای الف. چیزی بنویسم. و خب به هیچ وجه هم فکر نمیکردم اگه قرار باشه باز چیزی راجع بهش بنویسم، اون چیز این باشه:
بچههاش هم دیگه لازم نیست چیزی رو قضاوت کنن. چون آقای الف. دیشب فوت کرد. بر اثر کرونا.
+ یه صلوات یا فاتحه اگه بخونید ممنون میشم. خدا همهی رفتگان رو رحمت کنه.
+ داشتم دنبال لینک اون پستی که راجع به آقای الف. نوشته بودم میگشتم (این لینک)، رسیدم به یه سری خاطرات روزمره از آزمایشگاه و برای صدمین بار به این نتیجه رسیدم که چقدر دلم تنگ شده برای همون اتفاقات روزمره و اون آزمایشگاه.
آقا دنیا خیلی مسخره شده! رفتم سایت آموزش دانشگاه، دیدم معدل ترم پیشم ۱۹ و نیم ثبت شده! حالا از اینم قراره مسخرهتر بشه، چون هر وقت اون یکی نمرهم هم وارد کارنامه بشه، معدل میره رو ۱۹و هفتاد و پنج! این دیگه چه زندگیایه آخه؟! ۱۹ و هفتاد و پنج آخه؟! ابتداییه مگه؟
+ گفتم بنویسم بلکه تو تاریخ ثبت بشه این مورد هم.
پارسال که تو روزای اول بهار سیل اومد و همه جا پر شد از ضربالمثل "سالی که نت، از بهارش پیداست" ، همهش با خودم فکر میکردم چقدر بده که این جوری به موضوع نگاه کنیم و منتظر اتفاقای بد باشیم. اما وقتی زمان گذشت و بلا پشت بلا نازل شد، فکر کردم شاید این ضربالمثل اون قدرها که من فکر میکردم هم بیمعنی نبوده.
امیدوارم سال ۹۹ دیگه واقعا برای همهمون سال نکویی باشه و این از همون بهارش هم پیدا باشه.
+ عیدتون مبارک
سوم راهنمایی که بودم، کلاس علوم یکی از بهترین کلاسهای مدرسه بود. در مدرسهی دولتی درس میخواندم و معلمی داشتیم که با وجود این که سنش نزدیک بازنشستگی بود، اطلاعات به روزی داشت و اولین معلمی بود که میدیدم به صورت جدی نظر ما را میپرسد و با ما بحث میکند. (انشاالله که هر جا هست، سلامت باشد). این ها برای من جدید و جذاب بود.
از نیمهی سال به بعد، درسهای کتاب را بین ما پخش کرد تا هر درس را یک گروه ارائه دهد (آن موقعها میگفتیم کنفرانس) و بعد طی بحثِ بعدش، کم وکاستیها را خودش بگوید. اتفاقا فصل یکی مانده به آخر رسید به گروه سه نفرهی ما که من شدهبودم سرگروهش. این بخش در مورد بلوغ بود و مقدمهای بود برای بخش بعدی که تولید مثل باشد.
این اولین کنفرانس من نبود. اما کنفرانسهای قبلی هیچ وقت این قدر جدی نبودند. درسهایی از جغرافیا بودند یا دینی و کافی بود عین مطلب را حفظ کنی و جمله به جمله در کلاس تکرار کنی تا نمرهی کنفرانس را بگیری. برای این درس هم همین کار را کردیم. مطلب را به سه قسمت تقسیم کردیم و حفظ کردیم و رفتیم سر کلاس. اصلا و ابدا به فکرمان نرسید حتی جملهای به مطالب درس اضافه کنیم. البته آن موقع اینترنت هم این قدرها فراگیر نبود و حداقل من که تا چند ماه بعد، نداشتم.
کنفرانسمان که تمام شد، یکی از بچهها گفت: «برای موضوعی به این مهمی که همهی ما هم با آن درگیر هستیم میتوانستید خیلی مطالب بیشتری پیدا کنید و به کنفرانستان اضافه کنید»
آن لحظه را به خوبی به یاد دارم. کسی که این حرف را زد هم دنیا بود. حسابی جا خوردم. من که خوشحال بودم که هیچ بخشی از کتاب را فراموش نکردهام، حالا با انتقادی مواجه شدهبودم که واقعا درست بود. اما نمیدانستم باید چه جوابی بدهم. معلممان سری تکان داد و منتظر بود ما جواب بدهیم. کلاس پر شد از زمزمه. بعضی تایید میکردند و بعضی میگفتند همین قدر هم خوب بوده و من هم دنبال راهی بودم که خودم را، خودِ بی عیب و نقصم را، نجات بدهم. راستش را بخواهید اصلا به ذهنم خظور نکرد که میتوانم عذرخواهی کنم و بگویم که چنین چیزی به فکرم نرسیده و زمان دیگری بخواهم برای ادامهی بحث. فقط دنبال راهی بودم برای این که خودم را تبرئه کنم.
از بین زمزمهها این دو کلمه به دادم رسید:«جنبهی کلاس»
حالت حق به جانب به خودم گرفتم و گفتم:«بیشتر از این از جنبهی کلاس خارج بود!» اتفاقا بعد از این جمله زمزمهها بیشتر شد و متوجه شدم تعداد خوبی از بچهها با حرفم موافقند!
بعد نفس راحتی کشیدم. ورق برگشت. مقصر دیگر من نبودم. کلاس بود. کلاس بود که جنبه نداشت وگرنه که من تا دلتان بخواهد میتوانستم مطلب اضافه کنم! همه چیز تقصیر کلاس بود. کلاسِ بیخبر از همهجا که من هیچ اطلاعاتی بهش ندادهبودم و از هیچ چیز خبر نداشت و هیچ جور بررسی نشدهبود که چقدر جنبه دارد و حالا به واسطهی «بیجنبه» بودنش، مقصر اصلی بود.
میخواهم بگویم انداختن تقصیر گردن مردمی بیاطلاع هیچ کاری ندارد و حتی با سرعت برق به ذهن یک دانشآموز ۱۴ ساله که پای تخته ایستاده و حسابی هم شوکه شده، میرسد. تاییدِ مقصر جلوه دادنِ مردم هم کار راحتیست. به فکر تعداد خوبی از مردم میرسد.
« آره، پارسال یکی از دغدغههای دم عید من همچین چیزی بود. این که تعطیلات عید تموم بشه و اون رو ببینم. امسال دغدغهم اینه که وقتی این تعطیلات چند هفتهای تموم بشه، کیا رو ممکنه دیگه نبینم؟»
+ این آخرین جملهی پست قبلیمه که به دلایلی خصوصی منتشرش کردم. گرفتن رمز برای عموم آزاد است!
اگه تو تلگرام پروفایلتون " last seen a long time ago " شد و من بعد از چند روز خیره شدن به صفحهتون، رفتم تو سایت بهشت زهرا اسمتون رو سرچ کردم، بدونید که خیلی برام مهم و عزیزید.
+ دور از جونتون البته.
+ اسمش تو سایت بهشت زهرا نبود. واقعا دیگه نمیدونم کجا میشه پیداش کرد♀️
درباره این سایت