تنها که میشم، اولین اتفاقی که میفته اینه که زمان و مکان معنی خودشون رو از دست میدن. دیگه مهم نیست کی ناهار میخورم، کی شام میخورم، کی میخوابم، کی بیدارم میشم، روز کجا هستم، شب کجا میخوابم، کجا غذا میخورم یا کجا مسواک میزنم. اینجور وقتا تنها چیزی که هنوز مثل قبله، نمازه که خب زمانش دست من نیست دیگه.
میز تحریر تاشو میتونه گوشهی هال باشه و روش پر باشه از وسایل بیربطی مثل کرم مرطوبکننده و من این طرف هال در حالی که تو رختخوابم نشستم و لپتاپم رو گذاشتم رو بالشم و سینی غذا کنار دستمه، کارامو انجام بدم.
در حالت عادی البته اسم این وضعیت رو میذارم شگی و میدونم حتی این که باید چند روز پشت سر هم تمام مدت پای یه پروژه بشینم هم نباید توجیهش کنه. اما وقتایی که تنهام، از این رهایی نسبی از قید زمان و مکان به شدت لذت میبرم. این حس که دارم «تمام» تمرکز و وقتم رو به یه کار خاص اختصاص میدم خیلی به نظرم جالب و خوبه.
آخرش هم این میشه که بعد از آپلود پروژه تو دقیقههای آخر، بلند میشم و عمیقترین تمیزکاریهای عمرم رو انجام میدم و بعد با خیال راحت میگیرم میخوابم.
درباره این سایت