وقتایی که یه قطار از بدبختی و بدشانسی و بدبیاری پشت سر هم تو زندگیم ردیف میشه، جوری که نمی‌دونم دیگه باید بخندم یا گریه کنم، خندیدن رو انتخاب می‌کنم. بعد راه میفتم تو خیابون و وقتی به یه جای خلوت و خالی از آدم رسیدم، سرم رو می‌گیرم سمت آسمون و با صدای بلند و همراه با خنده میگم: می‌بینی چه زندگی‌ای درست کردی برا من؟!

بعد دوتایی با هم می‌خندیم. به زندگی، به دنیا، به تک‌تک واگن‌های اون قطار.
انگار که اون کارگردان یه برنامه‌ی دوربین مخفی باشه و من بخوام بهش بگم می‌دونم کار خودته، دوربینت رو هم پیدا کردم! حالا بهم بگو همه‌ش الکیه. حالا بگو که تموم شده. که تموم میشه.
یا انگار که یه دوست صمیمی باشه که تو یه روز برفی هلم میده و من در حالی که پخش شدم روی زمین یخ‌زده و درد تو بدنم پیچیده، بهش نگاه می‌کنم و درحالی که از شدت خنده نمی‌تونم از جام بلندشم، دستم رو دراز می‌کنم به طرفش تا خودش بلندم کنه. همیشه می‌گیره دستم رو. همیشه خودش بلندم می‌کنه.

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دانلود جدید ترین و بروزترین آهنگ های ایرانی هنر یادداشت های من روستای سیان جرقویه (امامزاده شاه چشمه) مبلمان ویلایی آرامش وای وی بــلاگ گروه کوهنوردی داغچیلار گیاهان دارویی و خواص آنها پروش و فروش