اولش صدای آروم فرزانه بود که اومد تو کلاس و گفت آرش و پونه هم تو اون هواپیما بودن.
بعد لیست ایسنا بود که به امید "پیدا نکردنِ" این دو تا اسم و اسم‌های آشنای دیگه گشتم و همین که می‌خواستم به فرزانه بگم خبری ازشون نیست و خیالش راحت باشه، تو صفحه‌ی آخر، اسم‌هاشون به چشمم خورد.
بعد اسم اونا، همراه ۱۲ تا اسم دیگه بود که کانال دانشگاه اعلام کرد.
بعد دیدن استوری بچه‌های دانشکده بود و همون اسامی که هی تو استوری‌ها تکرار می‌شد.
بعد زمزمه‌های آدم‌های مختلف توی دانشکده: "سه روز پیش عروسی‌شون بود". 
اما ضربه‌ی آخر، چهار تا قاب عکس با روبان مشکی و خنده بود و چند تا شمع و سه تا سینی پر از خرما و حلوا تو لابی دانشکده.
ضربه‌ای که وادارم کرد از ساختمون دانشکده بزنم بیرون، بلکه بتونم نفس بکشم.

+ من که دورادور می‌شناختم‌شون. خدا به خانواده و دوستاشون صبر بده.
+ احساس می‌کنم پُر شدم و دیگه هیچ جایی برای هیچ خبری تو سرم باقی نمونده.

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

رونق تولید چگونه از گرههای تلگرام کسب درامد کنیم MAJ Arts Studio MAhPa نیو فولدر شبیه‌سازی شبکه‌های بی سیم و کامپیوتری FREE TIME(ادیب مختاری) آرایشی و بهداشتی C H E M O T A X I Lingers