امشب آرزوهایم را گم کردم. درست زمانی که فکر میکردم جایشان امن است و دو قدم هم برای نزدیک شدن به آنها برداشتهام، آرزوهایم گم شدند.
وحشت تمام وجودم را گرفت. حسی که داشتم قابل وصف نیست. سراسیمه همه جا را گشتم و دست آخر، ناامید زل زدم به کتابخانهام. آرزوهایم گم شهبودند. با ناباوری زمزمه میکردم:«آرزوهایم. آرزوهایم کجا هستند؟. واقعا گمشان کردهام؟» از سر تا پایم منجمد شدهبود. قلبم داشت از جایش کنده میشد. حالا که آرزوهایم نبودند، به چه امیدی باید زندگی میکردم؟ دلم را به چه چیزی خوش میکردم؟ آنها را کجا گذاشتهبودم؟ اصلا این دو قدمی که برداشتم، حالا دیگر به چه دردی میخورد؟
یک بار دیگر تکتک دفترچههایم را ورق زدم. دفترچههایی که طی دورههای مختلف زندگیام، نقش سنگ صبورم را داشتهاند و مطمئن بودم شرح آن روز ایدهآل در سال ۱۴۱۰ را توی یکی از همینها نوشتهبودم. نوشتهبودم تا اتفاق بیفتد.
اما خبری نبود. با ناباوری دوباره زل زدم به کتابخانهام تا شاید دفترچهی دیگری پیدا کنم. یا یک سررسید قدیمی. میدانستم که توی این روزهای سیاه، اگر آرزوهایم را هم نداشته باشم، دیگر دلیلی نمیماند برای زندگی.
و حالا انگار دیگر دلیلی نماندهبود برای زندگی. با خودم گفتم دوباره مینویسم اما خودم هم میدانستم که این کار را نخواهم کرد. میدانستم همان یک بار هم بعد از کلی تلاش و با یک دنیا ترس و لرز آن چند صفحه را نوشتم. ترس از این که آرزوهایم اشتباه باشند. اما بالاخره که تصمیم گرفته و نوشتهبودم. چرا باید گم میشدند؟ لحظات سخت و عجیبی بود. انگار که بهم گفته باشند هیچ وقت به این آرزوها نخواهی رسید. آن هم حالا که من فکر میکردم کمی بهشان نزدیک شدهام.
مغزم دیگر کار نمیکرد. فکر کردم شاید اصلا توی دفتر ننوشتهباشم. شاید توی یک کاغذ نوشتم و کاغذ گم شده. به عنوان آخرین امید، لای چک نویسهایی که در کمد میز تحریرم بود را هم گشتم.
همانجا بود. یکی دیگر از همان دفترچههای سنگ صبور. دفترچهای که اصلا یادم رفتهبود دارمش. بازش کردم. خودش بود. یک نوشتهی سه صفحهای با تاریخ ۱۴۱۰.
باز یک احساس وصف نشدنی وجودم را گرفت. انگار که آرزوهایم را پس دادهباشند و بهم گفته باشند به آنها خواهم رسید.
درباره این سایت