"قمر" که تخم گذاشت، خیلی خوشحال شدیم. منتظر جوجهاش بودیم و با محمدمتین نقشه کشیدیم که اگر واقعا از این تخم جوجه درآمد، اسمش را بگذاریم "قدمخیر". هم به اسم پدر و مادرش میآمد(قنبر و قمر)، و هم معنی خوبی داشت.
کار قمر این شده بود که روی تخم بنشیند و کار قنبر هم این که برایش غذا ببرد. کار ما هم این که هی ذوق کنیم از این که قرار است "قدمخیر دار" شویم.
چند روز که گذشت، اوضاع فرق کرد. قنبر به جای غذا بردن برای قمر، شروع کرد به زدن او. خوانده بودم که بعد از به دنیا آمدن جوجه، مرغ عشق نر این کار را میکند و چارهاش هم جدا کردن موقتی قفس است. اما حالا هنوز زود بود و اگر جداشان میکردیم، قمر دیگر نمیتوانست به اندازهی کافی روی تخم بنشیند و باید خودش میرفت و غذا میخورد. پس چارهای نبود. قنبر باید در همان قفس میماند.
تا این که یک روز بیدار شدیم و دیدیم کف قفس چند قطره خون ریخته و سر قمر هم خونی شده. نمیدانید چه حال بدی بود. به شدت ترسیدهبودم. فکر میکردم اگر همین الان جدا نشوند قمر میمیرد. دیگر نمیشد صبر کنیم. قفس دیگری نداشتیم.یک سبد برداشتم و دمر کردم و قنبر را گرفتم و گذاشتم زیر سبد. برایش آب و دانه هم گذاشتم.
بابا که رسید خانه گفت: به جای این کار باید تخم را برمیداشتی. بعد هم رفت که تخم را بردارد و دستش خورد به سبد و سبد افتاد و . مرغ از قفس پرید. در واقع قنبر از سبد فرار کرد.
قمر ماند و زخم روی سرش و تخمی که دیگر جوجه نمیشد و جفتی که پریده و رفتهبود. شاید قمر آن روز غمگینترین مرغ عشق دنیا بود. با زندگیای که طی چند ساعت از این رو به آن رو شدهبود.
قمر مدتی تنها ماند و ما هم نمیدانستیم چه کار باید بکنیم. اگر یک مرغ عشق نر میخریدیم ممکن بود با هم جفت نشوند. تنها هم که نمیشد بماند طفلک. باید میبردیم میدادیم به فروشنده و اگر میخواستیم یک جفت مرغ عشق جدید میخریدیم. اما خب دلمان نمیآمد.
تا این که یک روز بابا با یک قفس کوچک که یک مرغ عشق در آن بود آمد خانه و گفت فلان فامیل که از محمدمتین ماجرای قنبر را شنیده، رفته این را خریده.
اول با خودم فکر کردم عجب بیفایده! اگر جفت نشوند باید هر دو را ببریم پس بدهیم. اصلا از کجا معلوم این یکی هم ماده نباشد؟ این تجربه را از قبل داشتیم. مرغ عشقهای قبلی آن قدر توی سر و کلهی هم زدند و جفت نشدند که حتی شک کردیم شاید هر دو از یک جنس باشند و چون نمیدانستیم کدام نر است و کدام ماده، اسمشان را گذاشتیم "حشمت" و "نصرت". بعد هم بردیم پسشان دادیم و قنبر و قمر را گرفتیم.
خلاصه که مرغ عشق جدید را بردم توی قفس قمر و اتفاقی که افتاد کاملا غیر منتظره بود. مرغ عشق جدید یا به عبارتی "قنبر۲" که حالا به اختصار همان "قنبر" صدایش میکنیم، به محض ورود به قفس، از ظرف دانهها دانه برداشت و برد گذاشت توی دهن قمر( این همان حرکت معروف مرغ عشقهاست که به نظر میرسد نوک هم را میگیرند. در واقع مرغ عشق نر با این کار به مرغ عشق ماده نشان میدهد که میتواند برایش غذا ببرد و او میتواند با خیال راحت روی تخمهای آیندهشان (!) بنشیند). یعنی از راه نرسیده جفت شدند.
حالا قمر و قنبر جدید چند ماهی هست که با هم زندگی میکنند و قنبر بیشتر از آن که بال و پر خودش را تمیز کنید ، به قمر میرسد و دائم در حال تمیز کردن سر و کله و پرهای قمر است و هر بار که دانه میخورد برای قمر هم دانه میبرد. گاهی هم دوتایی مینشینند کنار ظرف و نوبتی دانه میخورند و ما ذوق میکنیم. قنبر۲، با قنبر خیلی فرق میکند؛ خیلی زیاد! و قمر خوشبخت شدهاست. حسابی!
برای همین است که این دو تا مرغ عشق برای من خیلی مهم هستند. مهمتر از دو پرنده یا حتی دو همخانه.
وقتهایی که دیوانه میشوم و میزند به سرم و فکر میکنم بدبختترین موجود عالمم، یک جورهایی دیدنشان به من یادآوری میکند که من هم میتوانم قمر باشم و "قنبر۲" یک روز از یک جایی، خیلی غیرمنتظره از راه خواهد رسید و "قمر" که یک روز غمگینترین مرغ عشق دنیا بوده، میتواند مثل یک مرغ عشق معمولی یا حتی خوشحالتر از معمولی، با او یک زندگی خوب تشکیل بدهد.
+ حالا البته اگر اسمش قنبر نباشد ممنون میشوم :دی
+ گفتم کمی متفاوت بنویسم! البته این که سه شب است قفس قنبر و قمر در اتاق من است و همین الان هم این عزیزان ورِ دلم هستند هم بیتاثیر نبوده.
+ سمت راستی قمر است، سمت چپی هم قنبر:
درباره این سایت